انسان از طبیعت است و با طبیعت ارتباط دارد و سوخت و ساز خود را از آن میگیرد. اگر در روند این سوخت و ساز خللی ایجاد گردد، اثر آن بر زندگی او ظاهر میگردد.
نظام اجتماعی موجود عامل و بانی از خودبیگانگی انسان است. همهی ناهنجاریهای جامعهی امروزی از قبیل خودكشی}انتحاری از نوع مذهبی(طالبان) و سیاسی(خلبانان ژاپنی كه با هواپیما خود را به ناوهای امریكایی میكوبیدند) حلقآویز، گلوله، سم، غرق شدن، سقوط آزاد و ...{ اعتیاد (هروئین، تریاك، شیشه، الكل)، افسردگی، اضطراب، نگرانی، دزدی و دهها بیماری روانی دیگر نتیجهی بلافصل از خودبیگانگی است. به قول یكی از روانپزشكان كسانی كه دست به خودكشی میزنند ارتباط آنها با طبیعت قطع میگردد و بیگانه شده و سپس به سادگی خود را از بین میبرند و تفاوتی نمیكند از اینكه بمب به خود بندد یا با ریاضتكشی عارفانه خود را از بین ببرند!
بیشتر افرادی كه در امریكا دست به خودكشی میزنند،كارگرانی هستند كه بر روی دستگاههای خودكار، كار یك نواختی را انجام میدهند.
آیا از خودبیگانگی از بین خواهد رفت؟ یقینا" و مطمئنا" از بین خواهد رفت. اما چگونه؟ در صورتی كه انسان از طبیعت جدا شده را(بیگانه شده) دوباره به طبیعت بازگردانیم. بلافاصله ممكن است این فكر به ذهن ما متبادر گردد كه باید به صورت انسانهای اولیه درآییم و به صورت وحشی زندگی كنیم؟ به هیچ وجه چنین نیست، بلكه با اوضاع و شرایط و امكانات موجود، كه روز به روز هم بیشتر و گسترش مییابند، به طبیعت بازگردیم، زیرا که وجود ما از آن طبیعت است. فقط كافی است كار مزدی را لغو كنیم و مالكیت بر وسایل تولید از آن جامعه نماییم. تولید فقط جهت رفع نیاز و مایحتاج ضروری انسان صورت گیرد، نه برای فروش(در صورتی كه مایحتاج و نیازهای فیزیكی و اجتماعی همهی انسانها برآورده شود، در آن صورت كسی نیست كه كالای اضافه تولید شده را بخرد.). همهی انسانها كار میكنند و كمترین زمان ممكن را هم با میل خود، نه به اجبار هركاری را دوست داشتند، انجام میدهند.
اما اینجا نظر یك دانشمند بورژوا (روانپزشك لسآنجلسی طرفدار كانت از فیلسوفان ندانمگو كه اندیشهاش مورد تایید من نیست.) و ضد كمونیسم، دربارهی معضل جهانی نابرابری طبقاتی، میآورم تا پاسخی باشد به مزدوران وطنی جهان سرمایهداری كه بدانند حتا دانشمند بورژایش هم چه خود بخواهد چه نخواهد از كمونیسم تاثیر گرفته است.
این پزشك در پاسخ یكی از بینندهگانش در مورد نابرابری طبقاتی (اكثریت فقیر و اقلیت دارا) مردم جهان چنین گفت:
"اعم از این كه انسان خوب یا بدی هستیم، سفیدیم یا سیاهیم، چه آیینی داریم یا نداریم، كار میكنیم یا بیكاریم، باید یك حداقلی از نیازهای فیزیكی و مادی داشته باشیم. علت آن این است كه این حق ماست، اگر هفت میلیارد نفر در دنیا زندگی میكنند یك هفت میلیادرم این آبها، جنگلها، زمین، هوا، جانوران و ... از آن من است به عنوان یك انسان. این حداقل نیازها به عنوان یك اصل است كه باید همهی انسانها این حق را به عنوان یك اصلی علمی و اثباتی بپذیرند."
"پس بدون قبول این اصل و حداقل نیازها، مسئله اخلاق و انسانیت و برادری و خواهری معنی پیدا نمیکند. بر این اساس است كه همهی انسانهای آگاه و فهیم كه به معنی واقعی انسان پی بردهاند، باورشان این است كه انسان چنین حقی را داراست و روی این اصل تأكید دارند و آن را برای همه میخواهند."
"نكته مهم و قابل توجه این است كه حتی براساس تكنیكهای خیلی قدیمی و نه تكنیك جدید امروزی، انسانها توان این را دارند -آن را هم محاسبه كردهاند- كه ٢٢۵ میلیارد نفر، نه هفت میلیارد نفر را هم غذا بدهند. حتی ایالت كالیفرنیا به دلیل حاصلخیز بودن زمین و امكانات تولیدیی، به تنهایی میتواند غذای همهی انسانهای کرهی زمین را بدهد."
"در نتیجه مشكلی برای تهیه غذا وجود ندارد و زمانی كه انسانها این حداقلنیازها به بدنشان برسد و در مسیر آموزش و پرورش و بهداشت درست قرار گرفتند، رشد میكنند و برای خود و همه افراد جامعه مفید بوده و همه چیز بهتر خواهد شد. به این دلیل كه همهی انسانها مولدند و تولید كننده هستند. بنابراین ما و شما، همهی آن چیزهایی كه احتیاج و دوست داریم و خواستاریم را به مقدار بیشتر و بهتر به دست میآوریم."
"اما این طبقات دارا هستند كه اكثریت افراد جامعه را در فقر مطلق و نسبی نگه داشتهاند. یعنی در روند موجود، روز به روز ثروتمند، ثروتمندتر و فقیر، فقیرتر میشود. این تضاد، تضاد غیرقابل تحملی است كه دیر یا زود اساس نظام اقتصادی و سیاسی موجود در جامعه جهانی را به هم خواهد ریخت."
"حاكمان یك درصد هستند و محكومان نود و نه درصد؛ كافی است كه محكومان به حقوق خود آگاه باشند و به قدرت خود واقف گردند، در آن صورت میتوانند تغییر و تحولی كه خواستهی عمومی است، به وجود آورند. در آن صورت انسان میتواند همه چیز را در اختیار هم نوع خودش قرار بدهد. تا در دنیای امروز هیچ مشکلی از نظر غذا، مسکن، بهداشت و آموزش وپرورش رایگان به همهی آحاد جامعه وجود نداشته باشد و درد و رنج، حرص، طمع، دزدی، جنایت، قتل، اعتیاد، فقر و فحشا ... از بین برود. در چنین شرایطی حتی لازم نیست انسان بیشتر از روزی چهار ساعت كار كند."
"راه حل جنبش سوسیالسیتی(تعریفی كه خود از سوسیالیسم دارد) برای پایان دادن به مصائب مناسبات سرمایهداری،چند اصل داردكه یكی آن است كه هر آنچه جنبه عمومی و طبیعی دارد، از آن هیچ شخصی نیست، بلكه از آن همه است و مالكیت عمومی و جمعی دارد، مانند زمین، جنگل، معادن، آب، نفت، گاز، هوا. و دیگری داشتن حداقل نیازها برای همه."
اكنون در بارهی از خود بیگانگی، از زبان بزرگ فرزانه قرن نوزده كارل ماركس كه در سن بیستوشش سالگی نوشته است:
سهراب.ن
كار بیگانه شده
"ما از پیشفرضهای اقتصاد سیاسی آغاز كردیم و زبان و قوانین آن را پذیرفتیم. مالكیت خصوصی، تفكیك كار، سرمایه و زمین، تفكیك دستمزد، سود سرمایه و اجاره بهای زمین و نیز تقسیم كار، رقابت و مفهوم ارزش مبادله و غیره را پیش فرض و پایهی استدلال خود قرار دادیم. براساس اصول اقتصاد سیاسی و با واژگان آن نشان دادیم كه كارگر تا حد یك كالا و در حقیقت پستترین نوع كالا، تنزل مییابد؛ نشان دادیم كه فلاكت و سیهروزی كارگر با قدرت و عظمت كالاهایی كه تولید میكند نسبت معكوسی دارد؛ نشان دادیم كه نتیجهی ضروری و ناگزیر رقابت، انباشته شدن سرمایه در دست عدهای معدود و از اینرو پیدایش انحصار به وحشتناكترین شكل ممكن است؛ و دست آخر نشان دادیم كه تمایز سرمایهداران و موجران زمین مانند تمایز كارگران كشاورزی و كارگران صنعتی ناپدید میشود و كل جامعه به دو طبقهی صاحبان مالكیت و كارگران غیرمالك تقسیم میگردد."
"اقتصاد سیاسی كار خود را از واقعیت مسلم مالكیت خصوصی آغاز میكند، اما آن را توضیح نمیدهد. اقتصاد سیاسی روند مادیی را كه مالكیت خصوصی در عمل طی میكند، با فرمولهایی كلی و انتزاعی كه بعدا" به شكل قانون ارائه میشوند، بیان میكند. اقتصاد سیاسی این قوانین را به ما نمیفهماند یعنی نشان نمیدهد كه چگونه این قوانین از ذات مالكیت خصوصی پدید آمدهاند. اقتصاد سیاسی هیچ توضیحی دربارهی منشاء تقسیمبندی كار و سرمایه و سرمایه و زمین نمیدهد. مثلا" هنگامی كه رابطهی دستمزد را با سود تعریف میكند، نفع سرمایهدار را علت غایی میداند یعنی آنچه را كه قرار است توضیح دهد، مسلم فرض میكند. به همین شیوه رقابت در استدلالهای آن به فراوانی به كار میرود و براساس شرایط خارجی توضیح داده میشود. اقتصاد سیاسی در این مورد كه این شرایط خارجی و ظاهرا" عارضی تا چه حد نمودار مسیر ضروری تكامل میباشند، چیزی به ما نمیگوید. دیدیم كه چگونه مبادله از نظر اقتصاد سیاسی به عنوان یك واقعیت عارضی پدیدار میگردد. تنها نیروی محركهای كه اقتصاد سیاسی بر آن استوار است، حرص و طمع و جنگ میان طماعان یعنی رقابت است."
"دقیقا" به این دلیل كه اقتصاد سیاسی نحوهی پیوند این حركت را درك نمیكند میتواند مثلا" آیین رقابت را با آیین انحصار، آزادی پیشهوران را با آیین اصناف، آیین تقسیم مالكیت ارضی را با آیین املاك بزرگ در تقابل قرار دهد زیرا رقابت، آزادی پیشهوران و تقسیم مالكیت ارضی را پیامدهای ضروری، اجتنابناپذیر و طبیعی انحصار، نظام صنفی و مالكیت فئودالی نمیداند بلكه آنها را به مثابه پیامدهای عرضی، از پیش اندیشیده و حاد توضیح میدهد."
"بنابراین اینك باید پیوند ضروری میان مالكیت خصوصی، حرص و طمع و تفكیك كار، سرمایه و مالكیت ارضی، مبادله و رقابت، ارزش قائل شدن و خوار كردن آدمی، انحصار و رقابت و غیره و به عبارتی پیوند میان كل این نظام از خود بیگانهسازی و نظام پولی را بررسی نماییم."
"قصد نداریم بحث را مانند سبك متداول اقتصاددان سیاسی، با بررسی وضعیت بدوی خیالی شروع كنیم. چنین وضعیت بدوی چیزی را توضیح نمیدهد و تنها مسئله را به نقطهای دور دست و نامعلوم منتقل میكند. این وضعیت، آنچه را كه قرار است اقتصاددان استنتاج كند یعنی رابطهی ضروری میان دو چیز، مثلا" میان تقسیم كار و مبادله را واقعیتی مسلم و رخداد به حساب میآورد. یزدانشناسی هم به همین شیوه ریشهی شر را در هبوط آدمی توضیح میدهد یعنی آنچه باید توضیح داده شود، در شكلی تاریخی به عنوان یك واقعیت مسلم نمودار میگردد."
"ما از واقعیت اقتصادی معاصر آغاز میكنیم."
"هرچه كارگر ثروت بیشتری تولید میكند و محصولاتش از لحاظ قدرت و مقدار بیشتر میشود، فقیرتر میگردد. هرچه كارگر كالای بیشتری میآفریند، خود به كالای ارزانتری تبدیل میشود. افزایش ارزش جهان اشیاء نسبتی مستقیم با كاستن از ارزش جهان انسانها دارد. كارگر فقط كالا تولید نمیكند بلكه خود و كارگر را نیز به عنوان كالا تولید میكند و این با همان نسبتی است كه به طور كلی كالا تولید میكند."
"واقعیت فوق صرفا" به این معناست كه شیئی ابژه كه كار تولید میكند یعنی محصول كار، در مقابل كار به عنوان چیزی بیگانه و قدرتی مستقل از تولید كننده قد علم میكند. محصول كار، كاری است كه در شیئی تجسم یافته، یعنی به مادهایی تبدیل شده است. این محصول عینیت یافتن كار است. واقعیت یافتگی كار، عینیت یافتن آن است. واقعیت یافتگی كار در قلمرو اقتصاد سیاسی برای كارگران به صورت از دست دادن واقعیت، عینیت یافتن به شكل از دست دادن شیء و بندگی در برابر آن، تصاحب محصول به شكل جدایی یا بیگانگی با محصول پیدار میگردد."
"واقعیت یافتگی كار به عنوان از دست دادن واقعیت تا آن حد است كه كارگر واقعیت خویش را تا مرز هلاك شدن از فرط گرسنگی از دست میدهد. عینیت یافتن به عنوان از دست دادن شیء تا آن حد است كه از كارگر اشیایی ربوده میشود كه نه تنها برای زندگیش بلكه برای كارش ضروری است. در حقیقت خودِ كار به شیء تبدیل میشود كه كارگر تنها با تلاشی خارقالعاده و با وقفههای بسیار نامنظم میتواند آن را به دست آورد. تصاحب شیء به شكل بیگانگی با آن تا آن حد است كه كارگر هرچه بیشتر اشیا تولید میكند، كمتر صاحب آن میشود و بیشتر نفوذ محصول خود یعنی سرمایه قرار میگیرد.
تمام این پیامدها از این واقعیت ریشه میگیرد كه رابطهی كارگر با محصول كار خویش، رابطه با شیء بیگانه است. براساس این پیش فرض، بدیهی است كه هرچه كارگر از خود بیشتر در كار مایه گذارد، جهان بیگانهی اشیایی كه میآفریند بر خودش و ضد خودش قدرتمندتر میگردد، و زندگی درونیش تهیتر میگردد و اشیای كمتری از آنِ او میشوند. همین جریان نیز در مذهب اتفاق میافتد. هرچه آدمی خود را بیشتر وقف خدا میكند، كمتر به خود میپردازد. كارگر زندگی خود را وقف تولید شیء میكند اما زندگیش دیگر نه به او كه به آن شیء تعلق دارد. از اینرو هرچه این فعالیت گستردهتر شود، كارگران اشیای كمتری را تصاحب میكنند. محصول كار او هرچه باشد، او دیگر خود نیست و در نتیجه هرچه این محصول بیشتر باشد، او كمتر خود خواهد بود. بیگانگی كارگر از محصولاتی كه میآفریند، نه تنها به معنای آن است كه كارش تبدیل به یك شیء و یك هستی خارجی شده است بلكه به این مفهوم نیز هست كه كارش خارج از او، مستقل از او و به عنوان چیزی بیگانه با او موجودیت دارد و قدرتی است كه در برابر او قرار میگیرد. اشیا با حیاتی كه كارگر به آنها میدهد، چون چیزی بیگانه در برابر او قرار میگیرند.
اكنون به مفهوم عینیتیافتگی، به محصولی كه كارگر تولید میكند و در آن به بیگانگی و از دست دادن شیء یعنی محصولش، دقیقتر مینگریم.
كارگر نمیتواند چیزی را بدون طبیعت، بدون جهان محسوس خارجی بیافریند. این ماده است كه كار بر آن واقعیت و فعلیت مییابد و از آن و به وسیلهی آن اشیا را تولید میكند.
طبیعت همانطور كه ابزار حیات را برای كار فراهم میآورد به این معنا كه كار بدون اشیایی كه روی آن عمل میكند، نمیتواند حیات داشته باشد، به مفهومی محدودتر ابزار حیات را نیز فراهم میآورد یعنی ابزاری كه برای تأمین معاش مادی خود كارگر لازم است.
بنابراین هرچه كارگر جهان خارجی و در نتیجه طبیعت محسوس را با كار خویش به تملك خود در میآورد، خود را به گونهای مضاعف از ابزار حیات محروم میسازد: اولا" به این دلیل كه جهان محسوس خارجی دیگر شیء متعلق به كار او یا به عبارتی ابزار حیات كارش نخواهد بود. ثانیا" این جهان محسوس خارجی دیگر ابزار حیات به مفهوم بلاواسطهاش یعنی ابزاری برای تأمین معاش كارگر نیز نخواهد بود.
بنابراین در هر دو جنبه، كارگر بردهی شیء میگردد؛ نخست از آن جهت كه عین ابژه كار را دریافت میكند یعنی از این جهت كه كار او شغلی پیدا میكند و دوم از آن جهت كه وسیلهی امرار معاش خود را دریافت میكند. بنابراین قادر میشود كه اولا" به عنوان كارگر و ثانیا" به عنوان وجودی جسمانی وجود داشته باشد. اوج این بردگی هنگامی است كه تنها در مقام كارگر میتواند وجود جسمانیاش را حفظ نماید و تنها به عنوان وجودی جسمانی، كارگر محسوب میشود.
(بیگانگی كارگر از محصول خود در قوانین اقتصاد سیاسی به این شكل بیان میگردد: هرچه كارگر بیشتر تولید میكند، باید كمتر مصرف كند؛ هرقدر ارزش بیشتری تولید میكند، خود بیبهاتر و بیارزشتر میگردد؛ هرچه محصولاتش بهتر پرورانده شده باشد، خود كژدیسهتر میگردد؛ هرچه محصولش متمدنتر، خود وحشیتر؛ هرچه كار قدرتمندتر، خود ناتوانتر؛ هرچه كار هوشمندانهتر، خود كودنتر و بیشتر بردهی طبیعت.)
اقتصاد سیاسی با نادیده گرفتن رابطهی مستقیم میان كارگر (كار) و محصولاتش، بیگانگی ذاتی در سرشت كار را پنهان میكند. درست است كه كار برای ثروتمندان اشیایی شگفتانگیز تولید میكند اما برای كارگر فقر و تنگدستی میآفریند. كار به وجود آورندهی قصرهاست اما برای كارگر آلونكی میسازد. كار زیبایی میآفریند اما برای كارگر زشتیآفرین است. ماشین را جایگزین كار دستی میكند اما بخشی از كارگران را به كار وحشیانهای سوق میدهد و بقیهی كارگران را به ماشین تبدیل میكند. كار تولید كنندهی شعور است اما برای كارگران خرفتی و بیشعوری به بار میآورد.
رابطهی مستقیم كار با محصولاتش، رابطهی كارگر با مصنوعات حاصل از تولید خود میباشد. رابطهایی كه مالك با مصنوعات تولید و خود تولید برقرار میكند فقط پیامد این رابطهی نخست است و آن را تأیید میكند. ما بعدا" این جنبهی دوم را بررسی خواهیم كرد.
هنگامی كه میپرسیم رابطهی اساسی كار چیست، در واقع رابطهی كارگر را با تولید مد نظر داریم.
تاكنون جدا افتادگی و بیگانگی كارگر را از یك جنبه یعنی از لحاظ رابطهی كارگر با محصولات كارش بررسی كردهایم اما بیگانگی نه تنها در نتیجهی تولید كه در خود عمل تولید و در چارچوب فعالیت تولیدی نیز اتفاق میافتد. اگر كارگر در خود عمل تولید خویشتن را از خود بیگانه نكرده باشد، چهطور میتواند نسبت به محصول فعالیتش بیگانه باشد؟ محصول تولید، برآیند و عصارهی فعالیت و تولید است پس اگر كارگر با محصول كار بیگانه باشد، خود تولید قاعدتا" میباید بیگانگی فعال، بیگانگی فعالیت و یا به عبارتی فعالیت بیگانهسازی باشد. بیگانگی محصول كار از كار، صرفا" در جدا افتادگی و بیگانگی خودِ فعالیتِ كار خلاصه میشود.
بنابراین چه چیزی باعث بیگانگی كار میشود؟
اولا" به دلیل این واقعیت كه كار نسبت به كارگر، عنصری خارجی است یعنی به وجود ذاتی كارگر تعلق ندارد؛ در نتیجه، در حین كاركردن، نه تنها خود را به اثبات نمیرساند بلكه خود را نفی میكند، به جای خرسندی، احساس رنج میكند، نه تنها انرژی جسمانی و ذهنی خود را آزادانه رشد نمیدهد بلكه در عوض جسم خود را فرسوده و ذهن خود را زائل میكند. بنابراین كارگر فقط زمانی كه خارج از محیط كار است، خویشتن را در مییابد و زمانی كه در محیط كار است، خارج از خویش میباشد. هنگامی آسایش دارد كه كار نمیكند و هنگامی كه كار میكند احساس آسایش ندارد. در نتیجه كارش از سر اختیار نیست و به او تحمیل شده است؛ این كار، كاری اجباری است. بنابراین نیازی را برآورده نمیسازد بلكه ابزاری صرف برای برآورده ساختن نیازهایی است كه نسبت به آن خارجی هستند. خصلت بیگانهی آن به وضوح در این واقعیت دیده میشود كه به محض آنكه الزامی فیزیكی یا الزام دیگری در كار نباشد، از كار كردن چون طاعون پرهیز میشود. كار خارجی، كاری كه در آن آدمی خود را بیگانه میسازد، كاری است كه با آن خود را قربانی میكند و به تباهی میكشاند. نهایتا" خصلت خارجی كار برای كارگر از این واقعیت پیداست كه این كار از آنِ او نیست و به كسی دیگر تعلق دارد و كارگر نه به خود كه به كار تعلق دارد. درست مانند مذهب كه فعالیت خودجوش تخیل آدمی یعنی فعالیت مغز و قلب آدمی، مستقل از فرد عمل میكند یعنی چون فعالیت موجودی بیگانه، چه الهی چه شیطانی، بر او اثر میگذارد، فعالیت كارگر نیز فعالیتی خود جوش نیست و به دیگری تعلق دارد. این فعالیت بیانگر از دست دادن خویشتن خویش است.
بنابراین آدمی (كارگر) تنها در كاركردهای حیوانی خود یعنی خوردن، نوشیدن و تولید مثل و حداكثر در محل سكونت و طرز پوشاك خود و غیره، آزادانه عمل میكند و در كاركردهای انسانی خود چیزی جز حیوان نیست. آنچه كه حیوانی است، انسانی میشود و آنچه كه انسانی است، حیوانی میشود.
البته خوردن، نوشیدن، تولید مثل و غیره كاركردهای حقیقتا" انسانی هستند اما هنگامی كه از سایر فعالیتهای انسانی منتزع و به غایتی صرف بدل گردند، كاركردهایی حیوانی میباشند.
ما تا كنون عمل بیگانهسازی فعالیت انسانی یعنی كار را در دو جنبه از آن مورد بررسی قرار دادهایم. ١) رابطهی كارگر با محصول كار به عنوان شیئی بیگانه كه قدرتش را بر او اعمال میكند. این رابطه در عین حال رابطه با جهان محسوس خارجی یعنی با اشیای طبیعت نیز هست كه به شكل جهانی بیگانه رویاروی او قد علم میكند. ٢) رابطهی كار با عمل تولید در چارچوب فرایند كار. این رابطه، رابطهی كارگر است با فعالیت خویش به صورت فعالیتی بیگانه كه به او تعلق ندارد. این فعالیت، فعالیتی است مشقتبار، قدرتی تضعیف كننده، آفرینشی عقیم كننده كه انرژی جسمانی و ذهنی كارگر یا در حقیقت زندگی شخصیاش را مگر زندگی چیزی جز فعالیت است؟- به فعالیتی به ضد او، مستقل از او و بدون تعلق به او تبدیل میكند. ما در اینجا شاهد از خودبیگانگی هستیم كه قبلا" به شكل بیگانگی از اشیا مشاهده كرده بودیم.
جنبهی سومی از كار بیگانه شده وجود دارد كه از دو جنبهای كه قبلا" بررسی گردید، استنتاج میشود.
آدمی موجودی نوعی است نه تنها به این خاطر كه در تئوری و عمل، انواع (نوع خود و سایر انواع) را به عنوان عین ابژه خویش اختیار میكند بلكه - و این بیان دیگری از همین موضوع است - با خود چون نوعی از موجودات كه واقعی و زنده است یعنی در مقام موجودی جهان شمول و بنابراین آزاد، برخورد میكند.
زندگی نوعی، چه زندگی آدمی و چه زندگی حیوانات، از لحاظ مادی از این واقعیت سرچشمه میگیرد كه آدمی (مانند حیوانات) از قِبل طبیعتی غیرانداموار زندگی میكند و چون آدمی در قیاس با حیوانات جهان شمولتر است، قلمرو طبیعت غیراندامواری كه از قِبل آن زندگی میكند، جهانشمولتر میشود. همانطور كه گیاهان، حیوانات، سنگ، هوا، و غیره از لحاظ نظری بعضا" به عنوان موضوعات علوم طبیعی و بعضا" به عنوان موضوعات هنری بخشی از آگاهی آدمی را میسازند و طبیعت معنوی غیرانداموار و خوراك فكری او هستند كه ابتدا میباید برای خوشایند و هضم او آماده گردند، در حیطهی عمل نیز بخشی از زندگی و فعالیت آدمی را میسازند. آدمی از لحاظ فیزیكی از قِبل محصولات طبیعت زندگی میكند گرچه به شكل غذا، گرما، پوشاك، مسكن و غیره درآمده باشند. جهانشمولی آدمی در عمل دقیقا" به صورت آن جهانشمولی نمایان میگردد كه تمام طبیعت را كالبد غیرانداموار او میكند زیرا طبیعت هم ١) وسیلهی مستقیم زندگی اوست و هم ٢) ماده، شیء و ابزار فعالیت زندگی اوست. طبیعت كالبد غیرانداموار آدمی است و این تا جایی است كه خود طبیعت كالبد آدمی نیست. این كه میگوییم آدمی از قِبل طبیعت زندگی میكند، به این مفهوم است كه طبیعت پیكر اوست و اگر میخواهد نمیرد باید پیوسته با این تبادل داشته باشد. گره خوردن زندگی مادی و معنوی آدمی با طبیعت صرفا" به این مفهوم است كه طبیعت با خود پیوند دارد زیرا آدمی خود بخشی از طبیعت است.
كار بیگانه شده، با بیگانه ساختن آدمی ١) از طبیعت و ٢) از خود یعنی از كاركردهای عملی و فعالیت حیاتیاش، نوع انسان را از آدمی بیگانه میسازد. كار بیگانه شده زندگی نوعی را به وسیلهای جهت زندگی فردی تغییر میدهد. در وهلهی نخست زندگی نوعی و زندگی فردی را بیگانه میسازد و سپس زندگی فردی را در شكل انتزاعی خود به هدف زندگی نوعی، آن هم به همان شكل انتزاعی و بیگانه، تبدیل میسازد.
در حقیقت كار، یعنی فعالیت حیاتی و زندگی تولیدی، در وهلهی نخست در حكم وسیلهای برای ارضای نیازی یعنی نیاز به بقای وجود فیزیكی انسان پدیدار میشود. با این حال زندگی تولیدی، زندگی نوعی است. این زندگی حیاتآفرین است. خصلت كلی انواع، خصلت نوعی آن در سرشت فعالیت حیاتی آن نمایان است و فعالیت آزاد و آگاهانه، خصلت نوع انسان است. زندگی تنها به عنوان وسیلهای برای زندگی كردن تجلی میكند.
حیوانات با فعالیت حیاتی خود بلاواسطه درهم آمیخته است و خود را از این فعالیت جدا نمیسازد. این فعالیت، فعالیت حیاتی او محسوب میشود. اما آدمی فعالیت حیاتی خود را تابع اراده و آگاهی خویش میكند و فعالیت حیاتی آگاهانهای دارد. این فعالیت حیاتی، قصد و هدفی نیست كه آدمی مستقیما" خود را با آن یكی كرده باشد. فعالیت حیاتی آگاهانه، آدمی را بلاواسطه از فعالیت حیاتی حیوان متمایز میسازد. همین است كه آدمی موجودی نوعی است یا به سخن دیگر، به این خاطر كه آدمی موجودی نوعی است، موجودی است آگاه یعنی این كه زندگی خود او برایش در حكم عین یا ابژه است. به همین دلیل، فعالیت او فعالیتی آزاد است. كار بیگانه شده این رابطه را معكوس میكند یعنی این كه چون آدمی موجودی است آگاه، فعالیت حیاتی خویش، وجود ذاتیاش را به ابزاری صرف در خدمت هستیاش تبدیل میكند.
آدمی با خلق جهان اشیا از طریق فعالیت عملی خویش و در كاری كه بر طبیعت غیرانداموار میكند، خود را به عنوان موجود نوعی آگاه به اثبات میرساند یعنی موجودی كه با نوع خویش به عنوان وجودی ذاتی و یا با خود به عنوان موجودی نوعی برخورد میكند. مسلما" حیوانات نیز تولید میكنند. مثلا" زنبور عسل، سگ آبی، مورچهها و غیره برای خود لانه و آشیانه میسازند اما حیوان چیزی را تولید میكند كه نیاز فوری خود یا بچهاش است. تولید آنها یكسویه است در حالی كه آدمی همهجانبه و گسترده تولید میكند. حیوانات تحت اجبار مستقیم نیاز جسمانی دست به تولید میزنند در حالی كه آدمی حتی هنگامی كه فارغ از نیاز جسمانی است و فقط به هنگام رهایی از چنین نیازی است كه تولید میكند. حیوان فقط خود را تولید میكند در حالی كه آدم تمام طبیعت را بازتولید میكند. محصول حیوان مستقیما" به وجود فیزیكیاش تعلق دارد در حالی كه آدمی آزادانه با محصولش روبهرو میشود. حیوان محصول خود را در انطباق با معیارها و نیازهای نوعی كه به آن تعلق دارد، شكل میدهد در حالی كه آدمی قادر است مطابق با معیارهای انواع دیگر تولید كند و میداند كه هرجا چهگونه معیارهای مناسب با اشیا را به كار برد. از اینرو آدمی اشیا را برحسب قوانین زیبایی نیز میسازد.
بنابراین آدمی فقط با كار خویش برجهان عینی است كه در وهلهی نخست خود را به عنوان موجود نوعی به اثبات میرساند. این تولید، زندگی فعال نوعی اوست. از طریق و به علت این تولید است كه طبیعت به عنوان كار و واقعیت او جلوهگر میشود. از اینرو ابژهی كار، عینیت یافتن زندگی نوعی آدمی است زیرا به این طریق نه تنها از لحاظ ذهنی یعنی در آگاهی خویش بلكه در واقعیت نیز فعالانه خود را بازتولید میكند و در جهانی كه تولید كرده، خود را مورد اندیشه قرار میدهد. بنابراین كار بیگانه شده با جدا كردن محصول تولید آدمی از او، در واقع زندگی نوعی و عینیت واقعیاش را به عنوان عضوی از نوع انسان جدا میكند و برتری او را بر حیوان به چنان ضعفی مبدل میسازد كه حتی كالبد غیرانداموار او یعنی طبیعت نیز از او گرفته میشود.
به همین سان، كار بیگانه شده با تنزل فعالیت خودجوش و آزاد آدمی به یك وسیله، زندگی نوعی آدمی را ابزاری برای حیات جسمانیاش میكند. آگاهیای كه آدمی از نوع خویش دارد، در این بیگانگی به گونهای تغییر شكل مییابد كه زندگی نوعی برای او تنها به وسیلهای تبدیل میگردد.
بنابراین كار بیگانه شده:
٣. وجود نوع آدمی، چه سرشت و چه ویژگی نوعی معنوی او را، به وجودی بیگانه و به ابزاری در خدمت حیات فردیاش تبدیل میسازد و بدینسان آدمی را از كالبد خود و نیز از طبیعت خارجی و ذات معنوی او یعنی وجود انسانیاش بیگانه میسازد.
۴. پیامد مستقیم این واقعیت كه آدمی از محصول كار خویش، از فعالیت حیاتی خویش و از وجود نوعی خودبیگانه میشود، بیگانگی آدمی از آدمی است. هنگامی كه انسان با خود روبهرو میشود گویی با سایر انسانها روبهرو شده است. آنچه در ارتباط با رابطهی انسان با كار و محصول كارش و نیز با خود مصداق دارد، در مورد رابطهی آدمی با سایر آدمها، كار و محصول كار سایر آدمها نیز صادق است.
در حقیقت این قضیه كه سرشت نوعی آدمی آدمی از او بیگانه شده است، به این مفهوم است كه آدمها از هم و هر كدام از آنها از سرشت ذاتی آدمی بیگانه شدهاند.
بیگانگی انسان و در حقیقت هر رابطهای كه انسان با خود برقرار میكند، در وهلهی نخست در رابطهای كه با سایر انسانها برقرار میسازد، تحقق مییابد و نمودار میشود.
از اینرو هر شخص در چارچوب رابطهی كار بیگانه شده، دیگری را براساس معیارها و روابطی كه در آن خویشتن را به عنوان كارگر در مییابد، مد نظر قرار میدهد.
ما بررسی خود را از یك واقعیت اقتصاد سیاسی یعنی بیگانگی كارگر و تولیدش آغاز كردیم و این واقعیت را براساس مفهوم كار بیگانه شده تبیین كردیم و با تجزیه و تحلیل این مفهوم، صرفا" واقعیتی اقتصادی را بررسی كردیم.
اكنون میخواهیم ببینیم كه مفهوم كار بیگانه شده چگونه در زندگی واقعی حضور دارد.
اگر محصول كار با من بیگانه است، اگر این محصول چون نیرویی بیگانه در برابر من قد علم میكند، پس به چه كسی تعلق دارد؟
اگر فعالیت خودم، به من تعلق نداشته باشد، اگر این فعالیت، فعالیتی بیگانه و از سر اجبار باشد، پس این فعالیت به چه كسی تعلق دارد؟
به موجودی غیر از خودم.
این موجود كیست؟
خدایان؟ البته در دروانهای نخستین، تولید اصلی(مثلا" ساختمان معابد و غیره در مصر، هند و مكزیك) در خدمت خدایان بود و محصول به آنان تعلق میگرفت. اما خدایان به خودی خود هرگز صاحبان كار نبودند. همین امر هم در مورد طبیعت صادق است. چه تناقصی را شاهدیم! آدمی هرچه طبیعت را با كار خویش بیشتر مقهور میكند و معجزات صنعت، معجزات خدایان را بیش از پیش زائد و غیر ضروری، باید از لذت حاصل از تولید و تمتع از محصول به نفع این قدرتها بیشتر دست شوید.
وجود بیگانهای كه كار و محصول كار به آن تعلق دارد و كار در خدمت اوست و منفعت حاصل از محصول كار در اختیار او قرار میگیرد، تنها میتواند خود آدمی باشد.
اگر محصول كار به كارگر تعلق نداشته باشد، اگر این محصول چون نیرویی بیگانه در برابر او قد علم میكند، فقط از آن جهت است كه به انسان دیگری غیر از كارگر تعلق دارد. اگر فعالیت كارگر مایهی عذاب و شكنجهی اوست، پس باید برای دیگری منبع لذت و شادمانی زندگیاش باشد. نه خدا، نه طبیعت، بلكه فقط خود انسان است كه میتواند این نیروی بیگانه بر انسان باشد.
باید فرضی قبلی را كه مطرح كرده بودیم، به خاطر داشته باشیم: رابطهی انسان با خود تنها از طریق رابطهای كه با دیگران برقرار میكند، عینیت و فعلیت مییابد. بنابراین اگر محصول كار آدمی یعنی كار عینیت یافتهی او، حكم شیئی بیگانه، دشمن و قدرتمند را مییابد كه مستقل از اوست، آنگاه وضع او نسبت به آن چنان است كه گویی كسی دیگر صاحب این كار است، كسی كه نسبت به او بیگانه، دشمن، قدرتمند و مستقل است. اگر رابطهی او با فعالیت خویش چون فعالیتی غیرآزادانه باشد، آنگاه این رابطه، فعالیتی است كه در خدمت، تحت تسلط، اجبار و یوغ آدمی دیگر است.
هرگونه از خودبیگانگی آدمی، از خویش و از طبیعت، به صورت رابطهای پدیدار میگردد كه او میان خود و طبیعت با آدمهایی متمایز از خویشتن برقرار مینماید. به همین دلیل، از خودبیگانگی مذهبی ضرورتا" در رابطهی آدم عامی با كشیش و چون در اینجا با جهان ذهنی سروكار داریم، در رابطهی آدم عامی با یك میانجی و از این قبیل نمایان میگردد. در جهان واقعی عملی، از خودبیگانگی فقط از طریق رابطهی عملی واقعی با سایر آدمها میتواند نمود یابد. آن میانجی كه از طریق آن بیگانگی چهره مینمایاند، خود واسطهای است عملی. بنابراین آدمی از طریق كار بیگانه شده نه تنها رابطهاش را با اشیا و عمل تولید به شكل رابطه با آدمهایی بیگانه و رو در رو با او، برقرار میكند بلكه رابطهای را نیز میآفریند كه در آن سایر آدمها در برابر تولید و محصول او قد علم میكنند، رابطهای كه خود نیز در آن در مقابل این آدمها قرار میگیرد. آدمی همانطور كه تولید خویش را به شكل از دست دادن واقعیت و كیفر خویش و محصول خود را چون زیان یعنی به شكل محصولی كه از آن او نیست، میآفریند، سلطهی آدمی را كه تولید نمیكند بر تولید و محصول آن نیز میآفریند. انسان همانطور كه فعالیت خویش را با خویشتن بیگانه میسازد، فعالیتی را به غریبهای اعطا میكند كه از آنِ او نیست.
تاكنون این رابطه را فقط از دیدگاه كارگر بررسی كردهایم. بعدا" این مسئله را از دیدگاه كسی بررسی خواهیم كرد كه كار نمیكند.
پس كارگر از طریق كار بیگانه شده رابطهی كسی را با این كار به وجود میآورد كه نسبت به آن بیگانه است و در خارج از آن جای دارد. رابطهی كارگر با كار، رابطهی سرمایهدار(یا هر نام دیگری كه بر صاحب كار گذاشته میشود) را با آن كار خلق میكند. از اینرو مالكیت خصوصی، محصول، نتیجه و پیامد ضروری كار بیگانه شده و رابطهی خارجی كارگر با طبیعت و خویش است.
بدینسان مالكیت خصوصی براساس تحلیل از مفهوم كار بیگانه شده، یعنی انسان بیگانه شده، كار بیگانه شده، زندگی بیگانه شده و انسان از خود بیگانه اسنتنتاج میشود.
درست است كه ما از حركت مالكیت خصوصی، مفهوم كار بیگانه شده(زندگی بیگانه شده) را از اقتصاد سیاسی استنتاج نمودیم اما با تحلیل این مفهوم روشن میگردد كه اگر چه به نظر میرسد كه مالكیت خصوصی بنیاد و علت كار بیگانه شده است اما در واقع نتیجهی آن میباشد، همانطور كه خدایان اساسا" علت اغتشاش ذهنی آدمی نیستند بلكه معلول آن میباشند. این رابطه بعدا" دو سویه میشود.
تنها در اوج نهایی تكامل مالكیت خصوصی، راز آن یعنی این كه از یكسو محصول كار بیگانه شده است و از سوی دیگر وسیلهای است كه با آن كار خود را بیگانه میكند یا به عبارتی واقعیت یافتن این بیگانگی، آشكار میگردد.
این تفسیر به فوریت پرتو روشنی بر بسیاری از مجادلات میافكند كه تاكنون لاینحل ماندهاند.
١. اقتصاد سیاسی كار را تنها منشاء واقعی تولید میداند اما با وجود این چیزی را به كار اختصاص نمیدهد و همه چیز را به مالكیت خصوصی میدهد. پرودون در مقابل این تناقض، له كار و علیه مالكیت خصوصی موضع گرفته است. اما دیدیم كه این تناقض ظاهری، تناقض كار بیگانه شده با خود است و اقتصاد سیاسی صرفا" قوانین كار بیگانه شده را تدوین كرده است.
در ضمن پی بردیم كه دستمزد و مالكیت خصوصی یكسان هستند زیرا محصول به عنوان عین یا ابژهی كار سهم كار است و در نتیجه دستمزد چیزی جز پیامد ضروری بیگانگی كار نیست. نهایتا" در دستمزد كار، كار به عنوان هدفی در خود پدیدار نمیگردد بلكه در خدمت دستمزد است. بعدا" این نكته را بسط خواهیم داد و در اینجا فقط برخی از نتایج را ارائه میكنیم.
افزایش تحمیلی دستمزدها(صرفنظر از پارهای مسائل از جمله این واقعیت كه تنها تحت شرایط اجباری دستمزدهای بالاتر كه خلاف قاعده میباشد، پرداخت میگردند) چیزی جز پرداختی بهتر به بردگان نیست و برای كارگران یا برای كار، موقعیت و شأن انسانیشان را به ارمغان نخواهد داشت.
در حقیقت حتی برابری دستمزدها كه پرودون خواستار آن است، فقط رابطهی كارگر امروزی را با كارش به رابطهی همهی انسانها با كار تغییر شكل میدهد. جامعه در چنین حالتی یك سرمایهدار انتزاعی تلقی خواهد شد.
دستمزدها پیامد مستقیم كار بیگانه شده است و كار بیگانه شده علت اصلی مالكیت خصوصی است. سقوط یكی لاجرم سقوط دیگری را به دنبال خواهد داشت.
٢. از رابطهی كار بیگانه شده با مالكیت خصوصی چنین بر میآید كه رهایی جامعه از مالكیت خصوصی و بندگی، شكل سیاسی رهایی كارگران را به خود میگیرد نه به این معنا كه فقط رهایی كارگران مدنظر است بلكه به این معنا كه رهایی كارگران، رهایی كل انسانها را در بر دارد زیرا كل بندگی آدمی ناشی از رابطهی كارگر با تولید است و هرگونه رابطهی بندگی چیزی جز جرح و تعدیل و پیامد این رابطه نمیباشد.
همانطور كه با تجزیه و تحلیل، مفهوم مالكیت خصوصی را از مفهوم كار بیگانه شده استنتاج كردیم، اكنون میتوانیم هر مقولهی اقتصاد سیاسی را با كمك این دو مفهوم بسط دهیم و در هر مقوله مثلا" در تجارت، رقابت، سرمایه، پول، نمود مشخص و مبسوط این عناصر نخستین را از نو بازیابیم.
قبل از پرداختن به این جنبه، سعی خواهیم كرد تا دو مسئله را حل كنیم:
١. تعریف ماهیت عام مالكیت خصوصی به گونهای كه از كار بیگانه شده منتج میشود و نیز رابطهی آن با انسان راستین و مالكیت اجتماعی.
٢. ما بیگانگی كار و بیگانه شدن آن را به عنوان یك واقعیت مسلم پذیرفتیم و همین واقعیت مسلم را تجزیه و تحلیل كردیم. اكنون باید این پرسش را طرح كنیم كه آدمی چگونه كار خویش را بیگانه میسازد؟ این بیگانگی چگونه در ماهیت تكامل آدمی ریشه دوانده است؟ ما با تغییر شكل این پرسش كه ریشهی مالكیت خصوصی چیست به این پرسش كه رابطهی كار بیگانه شده با مسیر تكامل آدمی چیست، قسمت زیادی از راه را طی كردهایم. زیرا هنگامی كه از مالكیت خصوصی سخن گفته میشود، با چیزی مواجه هستیم كه نسبت به آدمی خارجی است اما زمانی كه از كار سخن گفته میشود، مستقیما" با خود آدمی سر و كار داریم. این شكل جدید از طرح مسئله، راه حل خود را نیز در بر دارد.
در ارتباط با ١): ماهیت عام مالكیت خصوصی و رابطهاش با مالكیت راستین انسانی.
كار بیگانه شده به دو عنصر تجزیه میشود كه به طور متقابل یكدیگر را تعیین میكنند و یا به عبارت دیگر نمودهای متفاوت یك رابطهی واحدند. تملك به صورت بیگانگی و جدا افتادگی از محصول ظاهر میشود و بیگانگی به صورت تملك؛ بیگانگی پیش درآمدی واقعی برای پذیرش در جامعه.
ما یك جنبه از كار بیگانه شده یعنی رابطهی آن را با خود كارگر یا با عبارتی رابطهی آن را با خود بررسی و روابط مالكیت غیركارگر با كارگر و كار را به عنوان محصول و پیامد ضروری این رابطه استنتاج كردیم. مالكیت خصوصی به عنوان نمود مادی و فشردهی كار بیگانه شده، دو رابطه را شامل میشود: رابطهی كارگر با كار و با محصول كار خویش و غیركارگر و رابطهی غیر كارگر با كارگر و با محصول كارش.
دیدیم كه در رابطه با كارگر كه با كارش، طبیعت را به تصاحب خود در میآورد، این تملك به صورت بیگانگی، فعالیت خودجوش آن به صورت فعالیت برای دیگری و از آنِ دیگری، نیروی حیاتی آن به صورت قربانی كردن زندگی، تولید محصول به صورت از دست دادن و واگذار كردن آن به قدرت و شخصی بیگانه، پدیدار میگردد. اكنون میباید رابطهی این شخص را كه با كار و كارگر بیگانه است، با كارگر، كار و محصول كار بررسی كنیم.
ابتدا لازم به یادآوری است كه هر آنچه برای كارگر به صورت فعالیت بیگانه پدیدار میگردد، برای غیركارگر به صورت وضعیت بیگانگی نمودار میگردد.
ثانیا" دید واقعی و عملی كارگر از تولید و محصول(به عنوان یك نظرگاه)، نزد غیركارگر به شكل دیدگاهی تئوریك تجلی مییابد.
ثالثا"، غیركارگر هر آنچه را كارگر بر ضد خود انجام میدهد، بر ضد او انجام میدهد اما آنچه را كه خود بر ضد كارگر انجام میدهد، برضد خویش روا نمیدارد.
حال این سه رابطه را دقیقتر مورد بررسی قرار میدهیم.
(نخستین دستنوشته در همینجا ناتمام قطع میشود.)
دستنوشتههای فلسفی اقتصادی و فلسفی١٨۴۴ / ماركس كارل؛ ترجمه حسن مرتضوی انتشارات آگاه ١٣٨٧ صص ١٢٣ لغایت ١٤١
سهراب.ن