جوھر نظریه ی کارل مارکس نقد ازخودبيگانگی انسان* وایمان به قدرت خلاقه او درساختن ودگرگون کردن
وبازگشت به خود و آزادی فردی است .
درجھانی که مازندگی می کنيم،انسان نه تنھاجایگاه خود رابعنوان انسان ازدست داده ، بلکه تبدیل به
زائده این سيستم شده است . دراین سيستم فردیت انسان جایگاھی ندارد وتوجه ای به آن نمی شود.
نيازھای روحی وجسمی انسان در نظر گرفته نمی شود ودر یک کلام انسان ھيچ ارزشی ندارد .
نظریه ی کارل مارکس بيان رھائی انسان ازخود بيگانه است، برای ساختن جھانی که درآن خلاقيت ھای
او به عاليترین نحوی رشد کند و ازوضعيتی که خود برای خود ساخته بيرون بياید.
نظریه ی او نقد این سيستم (سرمایه داری ) است . سيستمی که وضع فلاکت بار انسان را به اوج خود
رسانده واورابه سوی بربریت روانه می کند .
ازخودبيگانگی انسان** با اولين تقسيم کار اجتماعی شروع به بوجود آمدن می کند ودر دوران سرمایه
داری به اوج خود می رسد وھر چه به سمت جلو می رود ، به ھمان نسبت انسان بروسائلی که خود
بوجود آورده وساخته ، از حوزۀ اختيارش خارج می گردد . این سيستم ، روابط انسانھا را تبدیل به روابط
صرفأ کالایی کرده وھرآنچه را که نشانی از عاطفه انسانی بود ، درھم شکسته و معيار تمام ارزش ھای
انسانی را تبدیل به رابطه پولی کرده است .
پول در جوامع سرمایداری چنان نقشی یافته و چنان قدرتی پيدا کرده ، که ھيچ چيز دیگری را نمی توان با
آن مقایسه کرد . واین اوج از خود بيگانگی انسان است ، چيزی را که خود بوجود آورده ، چنان وضعيتی
یافته که خود اورا می پرستد .
کارل مارکس دروصف پول ونقش آن در جامعه سرمایه داری چنين می گوید : " حدود قدرت پول ، حدود
قدرت من است : ویژگی ھای پول ، ویژگی ھا وقدرت ھای ذاتی من است ، ویژگی ھا وقدرت ھای صاحب
آن، بنابراین آن چه که ھستم و آن چه که قادر به انجام دادنش ھستم، ابداً براساس فردیت من تعيین
نمی شود . زشت ھستم ، اما می توانم برای خود زیباترین زنان را بخرم ، بنابراین زشت نيستم . زیرا اثر
زشتی، قدرت باز دارنده آن، با پول خنثی می شود. به عنوان یک فرد، چلاق ھستم، اما پول بيست
وچھار پا در اختيارم می گذارد، بنابراین چلاق نيستم. من آدم رذل، دغل، بی ھمه چيز و سفيه ھستم
اما پول و طبعاً صاحب آن عزت و احترام دارد . پول سرآمد تمام خوبی ھاست. پس صاحبش نيز خوب،
است، علاوه براین مرا از زحمت دغل کاری نجات می دھد. بنابراین فرض قرار می گيرد که آدم درست
کاری ھستم. آدمی سفيه ھستم، اما اگر پول عقل کل ھمۀ چيزھاست، آن وقت چطور صاحبش
سفيه است ؟ " ودر یک کلام پول ، به ھم ریختگی وارونه شدن تمام ویژگی ھای انسانی و طبيعی ،
اخوت ناممکن ھا وقدرت اللھی پول ریشه در خصلت آن به عنوان سرشت نوعی بيگانه ساز آدمی دارد که
با فروش خویش، خویشتن را بيگانه می سازد، پول، توانای از خود بيگانۀ نوع بشر است." ( از کتاب
دست نوشته ھای اقتصادی و فلسفی ١٨۴۴ - ص ٢٢١ - ترجمه حسن مر تضوی ) ونقش وجایگاه آن
(پول) در نظام سرمایه داری به اوج خود می رسد وبر ذھن و عين جامعه حکم می راند و انسان چنين
نظامی ھمه چيز را از آن زاویه می نگرد وھمه را با آن ارزش گذاری می کند و درواقع معيار ارزش تمام
روابط انسانی می گردد . این ساخته دست انسان از ھمان لحظه ای که اولين نشانه ھای توليد اضافه
ھویدا شد و بوجود آمد و در جوامع ما قبل سرمایه داری بشکل ا بتدائی اش و در نظام سرمایه داری است
که به اوج خود ميرسد .
جامعه سرمایه داری بيش ا ز پيش قطبی می گردد. و در یک سو طبقه کارگر قرار می گيرد و درسوی دیگر
طبقه سرمایه دار. در چنين وضعيتی طبقه کارگر تنھا چيزی را که صاحبش می باشد ، نيروی کار اوست .
واگر نتواند آنرا به فروش برساند، ارزش وجودی اش را زیر سئوال می برد." مجددأً آنکه سرمایه نيا زی
به کار نداشته باشد ( چه از سر ضرورت وچه از سر بلھوسی )، دیگر کارگر کسی نخواھد بود، نه در
مقام موجود انسانی، جز آنکه برود سرش را زمين بگذارد و از گرسنگی بميرد، راه دیگری ندارد." ( از
ھمان کتاب از ھمانجا) وآن ھنگام که کار دارد وتوليد می کند، بر توليد خود نه تسلطی دارند ونه نظارتی .
به عبارتی دیگر "رابطه کارگر با محصول کار به عنوان شيئی بيگانه که قدرتش را براو اعمال می کند. این
رابطه درعين حال رابطه با جھان محسوس خارجی یعنی با اشيائی طبيعت نيز ھست که به شکل
جھانی بيگانه رویاروی او قد علم می کند. رابطه کار با عمل توليد در چارچوب فرایندکار. این رابطه، رابطه
کارگر است با فعاليت خویش به صورت فعا ليتی بيگانه که به او تعلق ندارد . این فعاليت ، فعاليتی است
مشقت بار، قدرتی تضعيف کننده، آفرینشی عقيم کننده که انرژی جسمانی و ذھنی کارگر یا درحقيقت
زندگی شخصی اش را - مگر زندگی چيزی جز فعاليت است؟ - به فعاليتی به ضد او، مستقل از او و
. ( بدون تعلق به او تبدیل می کند ما در این جا شاھد از خود بيگانگی ھستيم .." ( ھمان کتاب ص ١٣١
بنابراین ھدف انسان، بازگشت به انسان است. و این یعنی از بين رفتن از خود بيگانگی . وایجاد شرایطی
که انسان خود بر ساخته ھای خود تسلط ونظارت داشته باشد نه بر عکس . وشرایطی بوجود آورد که در
آن تکامل آزاد ھر فرد شرط تکامل آزاد ھمگان می باشد .
اگر ھدف، انسان است. انسان برای بازیابی فردیت خود، چاره ای جز عبوراز دنيای واقعی ندارد .
تمام نظریه پردازان سوسياليست قبل از کارل مارکس، چنين تصورمی کردند که با طرح ایده ال ھای می
توانند، کل جامعه را بدان سمت تشویق نمایند. آنھا معایب جامعه را می دیدند ولی نمی توانستند ،
نيروی تعيین کننده در توليد ، نيروی متحول کننده، نظام را بشناسند. از اینرو چنين تصور می کردند که با
طرح راه ھای پيشنھادی شان می توانند کل جامعه را بقبولانند که براساس نظراتشان عمل کنند وکل
جامعه را بدان سمت سوق دھند . آنھا مبنای حرکت شان تنھا تفسير واقعيات جاری مبارزه طبقاتی بود
وازاین نمی توانستند فراتر را ببنند. تنھا کارل مارکس توانست از تفسير واقعيت ھای جاری فراتر رود، ودر
جھت تغيیر آن گام بردارد .
جھانی که پيش از پيش به دو اردوگاه متخاصم تقسيم شده است. در یک سو طبقه سرمایه دار و در
سوی دیگر طبقه کارگر، در یک سو ثروت ودر سوی دیگر فقر، در یک سو طبقه ای قرار دارد که ھمه ثروت
ھای جامعه در اختيارش است و برای برطرف کردن حتی نيازھی تخيلی وذھنی وروانی اش از ھيچ عملی
کوتاھی نمی کند و بھترین شرایط و امکانات را برای خود مھيا کرده است، وحتی فردیت و خلاقيت ھای
طبقه کارگر را نيز تحت تسلط ونظارت خود دارد. و در سوی دیگر طبقه کارگر که تنھا با فروش نيروی کارش
قادر به ادامه زندگی است واگر نتواند، چنين کاری را انجام دھد باید "سرش رازمين بگذارد وبميرد ."
درکشورھای توسعه یافته براثر رشد مبارزات کارگری، طبقه سرمایه دار بالاجبار تن به عقب نشينی ھای
داده وتا اندازه ای خدمات اجتماعی را بوجود آورده است وکارگران می توانند در شرایط ھای مختلف از آن
استفاده کنند. اما درکشورھای نوسعه نيافته چنين شرایطی مھيا نيست واگر طبقه کارگر بيکار شود، که
این نيز درد مزمن سيستم سرمایه داری است، ھيچ اميدی به ادامه زندگی ندارد. در چنين وضعيتی
طبقه ای که مالک ابزار توليد است وھمه زندگی در اختيارش است، به سادگی نمی خواھد، شرایطی
که برای خود ساخته از دست دھد. قرن ھا طول کشيد تا توانستند، چنين بھشتی رابسازند و از آن خود
کنند. واگر در بعضی از نقاط این کره خاکی تن به عقب نشينی ھای داده اند، تنھا و تنھا برای حفظ
وحراست بھشتی که ساختند می باشند .
در شرایط کنونی اکثریت مردم جھان زیر خط فقر دائمی زندگی می کنند، آنھا از آینده خود نگرانند .
آیا می توان راھی برای بيرون آمدن از این اوضاع یافت؟ نيروی متحول کننده این وضعيت چه کسی می
تواند باشد؟ آیا طبقات متخا صم در کنارھم می توانند، برای د ست یابی به جامعه انسانی تلاش کنند؟
اصلاً چه ضرورتی وجود دارد که طبقۀ سرمایه دار برای چنين ھدفی (که نابودی خود است ) در کنار طبقه
ای که دشمن طبقاتی اش است ھمکاری کند؟ مگر نه اینست که انباشت سرمایه وسود مبنای
حرکتش است؟ واگر قدمی بر دارد ولی نتواند بر آن بيفزاید، چه تفاوتی به حال او دارد؟ او که توانست
بھشت را دراین جھان خاکی برای خود بوجود آورد، دیگر احتياجی به بھشت مجدد ندارد .
کارل مارکس باتحليل خود از نظام سرمایه داری توانست این را اثبات کند که نيروی متحول کننده نظام
سرمایه داری طبقه کارگر می باشد . طبقه ای که بر اساس نقش وجایگاھش ستون فقرات این نظام را
تشکيل می دھد.
درواقع فرق بين نظریه ی کارل مارکس با تمام سوسياليست ھای پيش از او در ھمين نکته اساسی می
باشد . چرا که مارکس مانند آنھا جامعه آینده را بر اساس یک روابط اداری، یک ایده الی که واقعيت با آن
انطباق داده شود، نمی دید. او طبقه کارگر را در قطب مقابل سرمایه می دید، که با پيدایش سرمایه
داری بوجود آمد وھمراه رشد وتکامل او رشد کرد. و ھرچه سرمایه داری بيشتر رشد وتکامل یافت او نيز
متشکل تر گردید واز حالت پراکندگی بيشتر بيرون آمد. واز آنجائيکه جز نيروی کار خود چيزی برای فروش
ندارد، پيگيرترین طبقه اجتماعی می باشد که قادر است به سمت جامعه انسانی واز بين بردن رابطه
سرمایه داری گام بردارد. درمقابل طبقه کارگر تمام طبقات دیگر ناپيگير می باشند. شاید در مقاطعی به
ميدان مبارزه برعليه سرمایه داری کشيده شوند، ولی آنچه مسلم است این ضدیت زود گذر ولحظه ای
است، آنھا تارسيدن به منافع طبقاتی شان، باطبقه کارگرھمکاری خواھند کرد، ھمينکه به آن نزدیک
می شوند، نه تنھا طبقه کارگر را تنھا می گذارند، بلکه به دشمنان او تبدیل می گردند. واز آنجائيکه
طبقه کارگرمنافعی درحفظ سيستمی که در آن زندگی می کند ندارد، پس ضرورتی نيز وجود ندارد که از
خود ناپيگيری نشان دھد ودر بين راه متوقف شود .
این موضوع ساخته وپرداخته ذھن نيست. آنرا می توان ازنقشی که درتوليد دارند، در یافت .
تئوریسين ھای رنگارنگ اقشارغير کارگری، وقتی که چنين موضوعی را می شنوند، ھمگی شان جار
جنجال شان سر به فلک کشيده می شود و ھر کس از زاویه درک ودید خود وبراساس منافع طبقاتی که
نمایند گی می کند، دليل و برھان می آورد که چنين چيزی نمی تواند واقعيت داشته باشد. خصوصأً وقتی
که با آدمھای مواجه می شوی که تا دیروز ھمين موضع گيری را داشتند ولی امروز در جبھه جمھوری
خواھان برعليه طبقه کارگر قدم برميدارند. در چنين حالتی نمی توانی ساکت بنشينی، بدون آنکه در
دلایل این آقایان رنگ وارنگ تعمقی کرده باشی. آنھا از نظر گاھای متفاوتی با این موضوع برخورد می
کنند. اما ھمگی شان در یک چيز وجه اشتراک دارند، و آن اینکه چنين امری را در صلاحيت طبقه کارگر
نمی بينند. این آقایان را می توان در مجموع به دودسته بزرگ تقسيم کرد :
١- د سته ای که خواھان حفظ سيستم سرمایه دای می باشند. وتما م تلاششان این است که جامعه
موجود رااندکی اصلاح کنند و درد را برای طبقه کارگر قابل تحمل گردانند. این دسته خود به دسته ھای
متنوعی تقسيم می شوند. و برای رسيدن به ھدف مد نظرشان از شيوه ھای مبارزاتی متعددی
استفاده می کنند. آنھا چنين تصورمی کنند که ھيچوقت کارگران نمی توانند اداره کشور را بعھده گيرند .
آنھا می گویند اولاً مگر بدون تحصيلات عالی می توان کشور را اداره کرد. معيار اساسيشان با ميزان
تحصيلات مشخص می شود. وچنين حقی را تنھا برای آ دمھای تحصيل کرده قائلند. دوماً می گویند که
ما اصلاً چنين برنامه ای نداریم که بر عليه نظام سرمایه داری بجنگيم، ما ھمين نظام را می خواھيم با
اندک اصلاحاتی. وآن نيزنه بخا طر وضعيت دردناک کارگران بلکه بخاطر ترس از شورش کارگران می باشد
. آ نھا خواھان قابل تحمل کردن شرایط برای طبقه کارکر ھستند، تا سيستم سرمایه داری را حفظ کنند .
در بھترین حالت الگویشان بعضی از کشورھای اروپای می باشد .
٢- دسته دوم که رادیکال تر از دسته اول ھستند، از لایه ھای ميانی جامعه می باشند، ازیک سو در
مقابل توليد بزرگ نمی توانند مقاومت کنند وخطر پرتاب شدن به صف پرولتاریا تعدید شان ميکند واز سوی
دیگر طبقه کارگر را به عنوان فقيرترین وزحمتکش ترین طبقه اجتماعی می بينند. ومعيار انقلابی وپيگير
بودن رابا فقر مشخص می کنند. آنھا از آنجای که می بينند در جامعه تنھا طبقه کارگر نيست که فقير
ميباشد بلکه اقشاروطبقات دیگری نيز ھستند که فقيرند. بنابراین برای طبقه کارگر متحدان پایداری پيدا
ميکند که در از بين بردن نظام سرمایه داری قدم برمی دارد. از اینرو آنھا نيروھای ميانی یابه عبارتی دیگر
خرده بورژوازی راجز نيروھای اصلی انقلاب می دانند. درحالی که خرده بورژوازی بنا به منا فع طبقاتی اش
نه می تواند ونه می خواھد ھمدوش طبقه کارگربرای عدالت اجتماعی وجامعه انسانی گام
بردارد. او عدالت را درچھارچوب منافع طبقاتی خود می بيند. واگر با طبقه کارگر تا اندازه ای ھمراھی می
کنند، بيشتربرای حفظ موقعيت بخطر افتاده اش از سوی سرمایه داری می باشد . آنھاتمام تلاس شان
اینست، که از طبقه کارگر برای رسيدن به ھدف خودشان استفاده کنند، ولی ھمينکه تصور می کنند که
به آن رسيدند، سریعاً از طبقه کارگر جداخواھند شد. این نيروھا درروند مبارزه طبقاتی تجزیه می شوند .
عده ای به صفوف طبقه کارگر رانده می شوند وعده دیگر اميد برای ساختن جامعه ایده ال رااز دست می
دھند وبرای رسيدن به وضعيت بھتر دست به دامن سرمایه داری می شوند وبا او ھمکاری می کنند .
ازاینرواین طبقه اجتماعی بنا به وضعيتی که درتوليد وساختارجامعه دارد نمی توان انقلابی باشد .
اما طبقه کارگروضعيتی غير از این دارد. وبنا به دلایل زیر پيگيرترن وتنھا طبقه انقلابی دراین سيستم
ميباشد .
١- طبقه کرگر ستون فقرات جامعه سرمایه داری را تشکيل می دھد. اگر او کار نکند، سرمایه از گردش
و سود آوری باز می ماند .
٢- بارشد سرمایه داری تمام طبقات و اقشار دیگر اجتماعی به مرور زمان از بين می روند، تنھا طبقه
کارگر است که با پيدایش سرمایه بوجود می آید، وھر چه سرمایه داری بيشتر تکامل می یابد، طبقه
کارگر بيشتر از حالت پراکندگی بيرون می آید. سر مایه او رادر کارخانه ھا متمرکز می کند وھمين امر
باعث می شود که کارگران بشکل جمعی متشکل شوند وعمل کنند .
٣- طبقه کارگر بر خلاف دیگر طبقات واقشار اجتماعی ، تنھا چيزی که صاحبش می باشد ، نيروی کاراست
که با فرو ش آن می تواند امرار مھاش کند . ودر مبارزه با سرمایه چيزی ندارد که ازدست دھد .
باتوجه به دلایل بالا ما می توانيم طبقه کارگر را بعنوان نيروی اصلی وتعيین کننده در انقلاب بدانيم، نيروی
که ميتواند، نظام سرمایه داری را متلاشی کند، ودر راستای جامعه انسانی گام بر دارد. او با آزادی
خود به عنوان یک طبقه، کل نظام طبقاتی رااز بين می برد، وآزادی کل انسان را به ارمغان می آورد .
رحمت خوشکدامن - ٣٠ -١٠-٢٠٠٩
سایت جنبش کارگری
www.jonbeshekargary.org
* اولين بار نظریه ی ا ز خود بيگانگی از سوی ھگل مطرح شد . او توليد ھر شئ واقعی رادر جھان واقعی ،
عملی می دید حاصل از خو دبيگانگی. وچنين درکی داشت که از خود بيگانگی نتيجه ناگزیر کار است
واین مختص به جا معه طبقاتی نيست. ازاینرو نتيجه می گرفت که با غلبه بر اندیشه می توان از خود
بيگانگی رااز بين برد. و حال آنکه کارل مارکس از بين بردن آنرا درفرایند دگرگونی اجتماعی می دید .
** قبل از پيدایش اولين تقسيم کار اجتماعی، انسان بر اساس ناآگاھی و عدم شناخت خو د از مسائل ی
که در پيرامونش می گذشت به خدا سازی روی می آورد و این چيزی را که خود می سازد از او بيگانه
ميشود، وی آنرا به حد پرستش می رساند. این از خو د بيگا نگی با چيز ی که پس از پيدایش مالکيت
خصوصی بوجو د می آید فرق دارد .