افق روشن
www.ofros.com

«حافظۀ کارگرِ سابقِ «کفش ملی

گفت و گویی در وقتِ بیکاری کارخانه، میان من و کارگری پنجاه و چند ساله

باحِث                                                                                                             شنبه ٢٦ بهمن ۱۳۹٢

چند روزی است که کار در کارخانه کم شده است، نه آنکه کاری نباشد اما سرعت و حجم کار پایین آمده است. پس از پانزده دقیقه برای خوردن چای، دیگر از چهارپایه ها بلند نشدیم، میان من و همکار سالخورده که به سرعت چای اش را نوشید، از هر دری سخنی به میان آمد؛ از "جمیله یکه سوار" که حتی پیرمرد های ٩٠ ساله هم از بچگی شان، او و رقصهایش را دیده اند تا فیلم هندی و راج کاپور و سنگام. مدت ٢ ماه است که حقوق دریافت نکرده ایم به همین خاطر درِ حرف و دردِ دل هایمان باز است؛ صحبتهایی از خمینی که تا سالهای ۵۶ و ۵٧ سر زبان های مردم انقلابی نبوده است تا بابک زنجانی و محسن رفیق دوست که در زندان اوین مبل و تلویزیون خدمت شان می بردند. در یک چیز شکی نیست؛ هر اندازه که کارگران در این جامعه زیر دست و حرف گوش کن و درصحنه و مدافعِ نظام باشند و هر اندازه که مدافعانِ منفعت جو و انگلِ تمامیت نظام سرمایه و مالکیتِ مربوط به آن، کارگران را به «گشنه گدایی»،«سیب زمینی خوری» متهم کنند اما کارگرانِ این جامعه بسیار تیز هستند. تیز بدین معنی که سریع فرو می روند و به موقع نیز در می آیند. حالا در کالبد که و چه بستگی به موقعیت شان دارد. بحث و صحبت میان ما ادامه داشت که به این صورت، خبری را به پیرمرد رساندم: «دیروز بود یا پریروز بود توی اخبار، این اژه ای ، محسنی اژه ای، دادستان کل کشور رو می گم، می شناسی؟ (او هم سری تکان داد که یعنی می شناسد) آره! اژه ای می گفت در برخورد با کارگرهایی که مخل نظم عمومی بشن برخورد و دستگیری پیش می آریم، آخه توی یزد و اصفهان ٢، ٣ هزار نفر از کارگرها اعتصاب کردن و حدود ٢٠ ٣٠ نفرشون رو اطلاعاتی ها و امنیتی ها گرفتند، حالا اژه ای هم هشدار داده که کارگرهای دیگه از این کارها نکنند، همکارم گفت چرا کارگرها را گرفتند؟ گفتم در اعتراض به دستگیری رهبران اعتراض آنها و اوضاع بد کارخانه و کار». گفتم : همین امسال بود یک کارگر شرکت واحد به خاطر اخراج شدنش وارد ساختمان مرکزی شرکت واحد شد و رئیس کل را گروگان گرفت، کلی پلیس و تک تیر انداز جمع شده بودند که دستگیرش کنند. همکارم گفت: آهان همین آقا که می آید شبکه ی "بی بی سی"، چی بود اسمش؟! ( دو سه بار به پیشونی خود زد) منصور اسانلو؟!. من گفتم: نه اون خیلی وقت می شود از ایران رفته است، این که من می گویم یک کارگر بود که به خاطر خوابیدن داخلِ ایستگاه اتوبوس اخراجش کردند. اما بهانه ی کارفرما بوده است. دخترش تازه عروسه، فکر کنم هنوز زندانی هست، نمی دانم. همکارم اما این بحث را ادامه نداد و به جای ادامه از دورانی که در کارخانجات کفش ملی بود خاطره ای به میان کشید. - من را هم دستگیر کردند!
سال ٧۶ یا ٧۵ بود که کارگران کفش ملی ۴٠ روز اعتصاب کردند، ۴٠ روزها ۴٠ روز!، خیلی اعتصاب بزرگی بود، همه بودیم!
- سر چی اعتصاب کردید؟
- دقیق یادم نیست، فکر کنم خود رئیسِ کارخانه قول داده بودند که ٨ درصد به حقوق ها اضافه می شود که بعد زد زیرش، به خاطر همین فکرکنم همه دست از کار کشیدیم
- خوب؟
- آنقدر بزرگ شد که به گوش رادیوها هم رسید، رادیو اسرائیل هم گفته بود
- شاید همین شد که شب آمدند در خانه ی کارگرها
- آره بابا این رادیو اسرائیل ....، ولی آنها از اعتصاب طولانی می ترسیدند.
- شب آمدند در خانه ام، در را باز کردم، گفتم بفرما، یک مردی گفت آقای فلانی؟ گفتم بله!، گفت لباس بپوش بریم! گفتم چرا؟ گفت خودت می دانی به خاطر کارخانه! گفتم آقا، من امشب کلی مهمان دارم، بیا داخلِ خانه را ببین، فردا صبح هر جا که بگویید می آیم، نگاه به سر کوچه انداختم دیدم چندتا از بچه های دیگه هم داخل یک پاترول کرده بودند، یارو گفت باشه فردا بیا کرج خیابان طالقانی، گفتم به روی چشم!
- ای بابا! خوب؟
- آره من هم فردا صبح رفتم آنجا، سازمان تبلیغات اسلامی بود، رفتم داخل، ( با خنده می گوید) دیدم همه ی بچه ها هم هستند که، همه نشسته بودیم، انگار جلسه یا میزگردی بود، پیش خودمان می گفتیم الان می آیند می گویند دیگه اعتصاب نکنید حقوق تان را می دهیم، که یک یارویی آمد، اسم بچه ها را - ۵ نفر، ۵ نفر- خواند، گفت بیایید اینجا، ما هم پا شدیم، گفت، لباس هایتان را از پشت روی سرتان بکشید ( با خنده ای تلخ می گوید؛ مثلِ بعضی از این فوتبالیست ها که وقتی گل می زنند لباسشان را می کشند روی سرشان و می دوند) منم کتم را کشیدم سرم، ما را داخل یک ماشین کردند، من هم از زیر کت دزدکی نگاه می کردم، دیدم دم در زندان هستیم و داخل زندان رجایی شهر می شویم
- بعد از چند ساعت بود که تک به تک بچه ها را بازجویی کردند، من چشمم بسته بود که بازجو گفت، کارگرهایی که تو اعتصاب بودند چه کسانی بودند؟ من گفتم یعنی چی؟ گفت یعنی اسم ببر! گفتم ١٢٠٠٠ نفر را اسم ببرم، چطوری؟ یارو هیچی نگفت، گفت طرفدار کی هستی؟ گفتم طرفدار چی کی؟ گفت چه تیمی، آبی یا قرمز؟ منم از زیر چشم بندم یک قندان قرمز روی میز می دیدم، گفتم طرفدارِ رنگِ قندونِ روی میز، گفت مگر می بینی فلان فلان شده!، خلاصه از همین چرت و پرت ها می پرسید، فوتبال و دری وری! یک لحظه سکوت شد، اما من بحث را ادامه دادم:
- ١٢٠٠٠ نفر اعتصاب کردید؟ خیلی زیاده ها؟
- آره بابا کفش ملی چند تا بخش بود که هر بخش ١٠٠٠ نفر بودند، توی بخش ما ١٠٠٠ نفر بودند، موقع اعتصاب یکی از سرپرست های کارگران، که با من در ورزشگاه کفش ملی فوتبال بازی می کردیم و با هم دوست بودیم، آمد به من گفت فلانی! گفتم چی یِ؟ گفت برو پای یکی از دستگاه ها ی بافتنی بایست و دستگاه را راه بینداز، باشه؟! گفتم من کار می کنم، اما تا بروم سمت دستگاه اگر یکی از بچه ها -چکشی، سنگی- سمت سرم پرتاب کرد که کار نکنم چی؟ شما جوابگو هستید؟ من که از این حرفش تعجب کرده بودم پرسیدم:
- برای چی ممکن بود که بقیه کارگرها به سرت سنگ بزنند ؟
- که اعتصاب را نشکنم
- منم نرفتم پای دستگاه، بعدا فهمیدم همان جا که گفتم من نمی روم پای دستگاه، یکی اسم من را یادداشت کرد
- کی؟
- یکی که اطلاعاتی بود
- اطلاعاتی داخلِ کارخانه؟ از کارگرها ؟
- نه، موقع اعتصاب یک سری با لباس کارگری از اطلاعات وارد کارخانه شده بودند و آمار می گرفتند و اسم یادداشت می کردند
- یکی هم اسم من را نوشت
- دوره ی کدوم رئیس جمهور بود؟
- خاتمی!
- ما از لج و کل‎کل با یکی دیگر از کاندیداها عکس خاتمی را مثل فرفره به سقف کارخانه آویزان کرده بودیم و به او رای می دادیم
- به خاتمی رای دادی؟
- آره به خاتمی رای دادم
- توی دوره ی خاتمی هم انداختنت زندان؟
- (باخنده جواب می دهد) آره، اما تقصیر نداشت ، آخه تازه آمده بود سر کار
دوست نداشتم که حرفی بزنم اما خیلی عصبی شده بودم که یکباره گفتم:
- فرقی نمی کند ارگان ها زیر نظر او بودند، وزیر اطلاعات را هم او انتخاب کرده بود مگر این طور نیست؟
- آره بابا، همه شان پفیوز و همدست هستند!
- آره کجا بودم؟ داخل اتاقِ بازجویی یارو به من گفت، مهمانهایت آن شب رفتند؟،من هم با خودم گفتم این یارو حتما همان کسی است که آن شب آمده بود در خانه تا مرا دستگیر کنند، با خنده گفتم: بله جناب! رفتند، دست شما درد نکند!
به نظر م آمد که بازجو سر پیرمرد کلاه گذاشته بود برای همین گفتم:
- نه بابا، حتما در گزارش داده شده به بازجو این موارد را ذکر کردند که به شما مثلا یه دستی بزنند!
- شاید! خلاصه بعد از ١۵ روز گفتند وثیقه بگذارید، آزادتان کنیم
- من هم زنگ زدم وثیقه آوردند
در همین حین، یکی از بچه های کارخانه به میان من و همکارم می آید، و همکارم به سرعت صحبت اش را قطع می کند، و قیچی ای که یکی از بچه ها پس آورده بود را می گیرد و تشکر می کند!
- آره کجا بودیم! وقتی می خواستند از زندان آزادمان کنند، از یک جاهایی پیچ در پیچ عبور کردیم که اصلا نفهمیدم کجا بودیم و کجا می رویم!، رسیدیم به در خروجی زندان، که سرهنگی ماها را دید، گفت اسمت چی یِ؟ و برای چی آوردنت زندان؟ گفتم کارگریم، حقوقمان را ندادند، ما هم حقوقمان را خواستیم، بعد زندانی مان کردند، سرهنگه گفت: چی؟ کارگرید؟ به خاطر حقوق؟ به خاطر حقوق می آورند زندان مگه؟ ما هم همه سر تکان دادیم که آره!، سرهنگه هم که انگار ناراحت باشه سرش را با دستش گرفت، گفت سرباز بیا اسم این ها رو بنویس من نمی نویسم، سربازه هم نوشت!
- همراه ما چند تا از این دزدها هم داشتند آزاد می شدند، قبل آزادی اسم شان را می خواندند و می بردند داخل یک اتاق تا شلاق شان بزنند، ما هم داخل صف با آنها قاطی شده بودیم، گفتم نکند می خواهند به ما هم شلاق بزنند، والا اگر می گفتند ٢ ماه دیگر اینجا باید بمانی، می ماندم، اما شلاق نه!. خلاصه نوبت به من رسید که بروم بیرون یا بروم داخل آن اتاق، سرباز پرسید آقای فلانی؟! گفتم بله، گفت آزادی برو بیرون.
- خلاصه شلاق از بیخ گوشمان گذشت!
- همیشه داخل بخش های زندان یک صدای زوزه و سوت باد می آمد، انگار که داخل یک لوله بودیم، وضع مزخرفی بود!
- راستی یک بار هاشمی رفسنجانی آمده بود کارخانه کفش ملی! همۀ کارگرها را به ورزشگاه کارخانه بردند که سخنرانی هاشمی را بشنوند، از وسط جمعیت ١٠ هزار نفری یکی از بچه ها داد زد: آقای رفسنجانی! من ۵٠ هزار تومن حقوق می گیرم!، رفسنجانی جواب داد: خدا برکت بدهد برادر!، همین را که گفت کل ورزشگاه یک دفعه ای با هم هی هو کشیدند که از ترس شان مجبور شدند رفسنجانی را ببرند، وقتی داشتند می بردند بعضی از بچه ها ریختند سر و کول ماشینِ بنزش، دستگیره و آینه اش را کندند، بعدا فهمیدیم یک چند نفری از بالای ورزشگاه از کارگرها فیلم برداری می کردند، بچه هایی که درگیر شده بودند را گرفتند و بعد هم اخراج کردند. - زندگی ام را تلف کردند، از این رو به آن رو شدم، حرف حق حالی شان نمی شد.
- آره وقتی از زندان آمدم بیرون، رفتم شرکت، به من گفتند اگر کلاهت هم اینجا افتاد سمت کفش ملی نبینیمت ها!. بازخرید شدم. نمی دانم والا همه ی ما ۴٠ نفر را بازخرید و اخراج کردند! اگر اینطور نمی شد من باید خیلی زودتر از اینها بازنشسته می شدم-( پیرمرد در عین حال که بازنشسته است اما هنوز در کنار من که جوان هستم و پا به پای من کار می کند تا علاوه بر حقوق بازنشستگی کمی حقوق روزانه هم عایدش شود)- شرکت خوبی بود، خیلی بزرگ بود، آنقدر بزرگ بود که پشت کارخانه زمینی داشت که داخلش گوجه و خیار و سبزیجات می کاشتند تا برای غذا و ناهار کارگرها استفاده بشود، پارک داشت و ...
- کارخانه کفش ملی کجاست؟
- سمت اسماعیل آباد
- یعنی کجا؟
- طرف های قلعه حسن خان
- الان هم کار می کند؟
- بیشتر زمین ها و کارخانه را به ایران خودرو و سایپا دادند، که کامیون و ماشین داخلش بگذارند، انبارش کردند، یک قسمت هایی هم کار می کند که فکر کنم پوتینِ سربازی و از این چیزها تولید می کند.
- مالک کارخانه کی یِ؟
- قبلا مال "ایروانی" بود، بعد از انقلاب به دولت و صنایع ملی رسیده بود.
- این همه کارگر!، ١٢٠٠٠ نفر برای اعتصاب چطوری باهم هماهنگ می شدند؟
- همه با هم بودند دیگه
- نه چطوری؟
- مثلا ١٠٠٠ نفر از یک بخش راه می افتادند، شعار می دادند، می رفتند سمت بخش دیگه، ١٠٠٠ نفر دیگه را همراه می کردند، اینطوری بود!
امشب ساعت ١٢ شب به بعد، دولت اصلاحی- اعتدالیِ حسن روحانی، یارانه ها را به کارت ها واریز می کند، البته شاید. چند روز پیش ٢٨ کارگر معدن چادرملو از زندان آزاد شدند به مانند کارگران کفش ملی در دوره ی خاتمی در سال ٧٦، شاید بازخرید بشوند شاید به سرکارهایشان بازگردند، شاید. قرار است هفته ی بعد حقوق معوقۀ دو ماه را به ما بدهند، البته شاید. بعد از عید نوروز چند نفر از کارگران کارخانه ما را اخراج می کنند، البته این حتمی است چون ما متحد نیستم. کار و تولید انجام می شود هر روز و کالاهای تولیدی باید فروخته شود هر روز، این نیز حتمی است. رئیس کارخانه عید نوروز برای گشت و گذار به آمریکا می رود، این نیز حتمی است. مایع دستشویی برای استفاده ی ما در توالت و شستشوی دستمان تمام شده است، می گویند حاجی پول ندارد، البته شاید. منافع ما با منافع رئیس و حاجی یکی نیست، منافعی که برای ما در نظر گرفته شده است منافعی واهی است چون آنها در نظر گرفته اند که هیچ ربطی به کار و تولید ندارند، این نیز مسلم است. من و پیرمرد از روی چهارپایه بلند می شویم، چهار پایه را به سر جایش بر می گردانیم، و به سمت کمد لباس ها می رویم تا شال و کلاه کنیم، و ما شال و کلاه کردیم، راه خانه را پیش گرفتیم و از کارخانه دور شدیم، به روزها فکر می کنیم، که می گذرد، روزهایی که از ما کشته اند، باید بفهمیم چطوری و چه کسانی کشتند؟ ما می فهمیم و این قطعی است. ما می فهمیم و منافع ما با منافع دولت ها از بنی صدر تا احمدی نژاد تا روحانی کاملا جداست، ما افراد واقعی با کار های یدی و فکری واقعی هستیم و دولت ها شکلی مستقل و واهی هستند بر بالای سر ما که از کنج تاریک خانه ی سرمایه داران تنورشان روشن می شود. خاموش باد این تنور، سرنگون باد این تاریک خانه، روشن باد خورشیدِ وجودِ کارگرانِ حکومت گر.

«باحِث» - ٢١ بهمن ٩٢