افق روشن
www.ofros.com

پاسخ به پرسش های یک فعال کارگری


محسن حکیمی                                                                                            چهارشنبه ۱۹ فروردین ۱۳۹۵ - ٦ آوریل ۲۰۱٦

پرسش ها: آقای حکیمی با سلام و درود - گفتار شما در مورد " پراکسیس مارکس، فراسوی فلسفه" یک زنجیره و تاریخ فشرده از سیر فکری و زندگی مارکس داده و بسیار جالب بود. برای تعمق بیشتر مفاهیم و جایگاه فلسفه از نظر شما نیاز به توضیح بیشتر و کامل تر است. از توضیحات شما قبلا سپاسگزاری می کنم. ۱- شما پراکسیس را چه تعریف می کنید؟ منظورم توصیف نیست که روند شکل گیری اش چیست؛ منظورم تعریفی است که بیانگر مضمون واقعی آن باشد. ۲- چه روش یا متدی برای فرایند شناخت پدیده ها از جمله انسان اجتماعی و شناخت جوامع را درست می دانید؟ فرضا شناخت جامعه ایران ۳- به نظر شما مارکس با طرح پراکسیس رسالت فلسفه را پایان یافته تلقی نموده یا فلسفه با الغای طبقات تحقق یافته و پایان می یابد؟        حسین غلامی

پاسخ: درود بر شما آقای غلامی عزیز. پرسش های مهمی را مطرح کرده اید. ممنون که موافقت کردید این پرسش و پاسخ را در سطحی عمومی مطرح کنیم تا امکان شرکت دیگران نیز در این بحث فراهم شود. می کوشم در حد یک پرسش و پاسخ به پرسش های شما پاسخ بدهم، البته نه به ترتیبی که شما مطرح کرده اید؛ به دلیل ربط مستقیم مطالب پرسش های اول و سوم، پس از پاسخ به پرسش اول، بلافاصله به پرسش سوم جواب خواهم داد و پرسش دوم را آخر پاسخ خواهم گفت. مطالب گفتار مورد اشاره ی شما را در اینجا تکرار نمی کنم. اما توصیه می کنم که خوانندگان دیگر پیش از مطالعه ی این پرسش و پاسخ آن گفتار را، که در وبلاگ «درابا» و صفحه ی فیسبوک من و نیز برخی سایت های کارگری منتشر شده است، بخوانند.
۱ - مارکس در یکی از رهنمودهای خود به کنگره ی ژنو انترناسیونال اول (در سال ١٨٦٦) از قانونی به نام «قانون عمومی طبیعت» سخن می گوید و آن را این گونه تعریف می کند: «باید کار کنی تا بتوانی بخوری، آن هم نه فقط به کمک مغز بلکه به وسیله ی دست» (۱). به نظر من، پراکسیس یعنی همین انسانی که کار می کند -آن هم نه فقط به کمک مغز بلکه به وسیله ی دست - تا بتواند نیازهای طبیعی اش را برآورده کند. کار چیست؟ کار تبادل مواد و سوخت و سازی است بین انسان و طبیعت که در جریان آن انسان با استفاده از دست ها و مغزش نیازهای طبیعی اش را برآورده می کند. حیوان هم برای برآوردن نیازهای طبیعی اش فعالیت می کند و محیط زندگی اش را تغییر می دهد. اما این فعالیت در بهترین حالت صرفاً شکل ابتدایی و غریزیِ کار است، و کار به معنی فعالیت هدفمند و برخوردار از نقشه فقط مختص انسان است. مارکس در این باره می گوید: «عنکبوت اعمالی را انجام می دهد که به کارهای بافنده شباهت دارد، و زنبور عسل در کندوی خود سلول هایی را می سازد که آرشیتکت را خجلت زده می کند. اما آنچه بدترین آرشیتکت را از بهترین زنبور عسل متمایز می کند این است که آرشیتکت پیش از آن که سلول را در موم بسازد آن را در ذهن خود می سازد. در پایان هر فرایند کار، نتیجه ای به دست می آید که تصور و از همین رو اندیشه ی آن در آغاز این فرایند در ذهن کارگر وجود داشته است. انسان نه تنها شکل مواد طبیعت را تغییر می دهد بلکه هدف خود را نیز در این مواد متحقق می کند.» (۲) اما، چنان که در گفته ی نخستِ مارکس می بینیم، کار نه فقط به کمک مغز بلکه به وسیله ی دست انجام می گیرد، و این نکته برای تعریف مفهوم پراکسیس حائز اهمیت بسیار است. مغز انسان از مغز شامپانژه ها و نئاندرتال ها - چه رسد به میمون های ابتدایی - هم بزرگ تر و هم پیچیده تر است. اما تکامل صرف مغز نبود که میمون را به انسان تبدیل کرد. دست بود که انسان را به تدریج از میمون متمایز ساخت. در مقطعی از فرایند تحول میمون ها به انسان، که میلیون ها سال طول کشید، حرکت با چهار دست و پا جای خود را به حرکت روی پاها داد، و همین رویداد مهم بود که دست ها را آزاد ساخت و به آنها امکان داد ابزار بسازند. از این پس بود که مغز انسان تحول اساسی یافت. زیرا، اولاً، ساختن ابزار باعث موفقیت انسان در شکار و ماهیگیری شد و همین گوشت خواری به ویژه وقتی با کشف آتش توأم شد پروتئین لازم را برای رشد مغز انسان نسبت به مغز میمون فراهم ساخت. ثانیاً، و مهم تر از آن، ساختن ابزار و عمل تولید رابطه ی اجتماعی بین انسان را ایجاب می کرد و این رابطه به پیدایش زبان و تکامل آن انجامید، که در واقع به معنی تکامل اندیشه بود. حال نوبت مغز بود که بر تکامل دست و پیشرفت در ساختن ابزار تأثیر بگذارد. به این ترتیب، دست و مغز در فرایند کار در وحدت و تأثیر متقابل بر یکدیگر قرار داشتند. اما کار باید به طور اجتماعی تقسیم می شد. و همین ضرورت تقسیم اجتماعیِ کار بود که مغز را از دست جدا کرد. وحدت ابتدایی و آغازینِ دست و مغز مانع تکامل هر دو آنها بود. دست باید از قید وحدت با مغز آزاد می شد تا بتواند تولید مادی را افزایش دهد، و مغز نیز باید از اجبارِ این وحدت رها می شد تا بتواند فکر و نظریه تولید کند. چنین بود که جادوگری و اسطوره پردازی و هنر و علم و فلسفه و مذهب به وجود آمد. دنیای انسان شکاف برداشت: اکثریت انسان ها به تولید مادی پرداختند بی آن که بتوانند اندیشه پردازی کنند، و اقلیت آنها که از این تولید ارتزاق می کردند فرصت کافی یافتند تا به شیوه های مختلف و گاه متناقض به توجیه نظریِ نظم موجود بپردازند. در یک سو، تغییر مادی دنیا و، در سوی دیگر؛ تفسیر صرف آن.
این داستان ادامه داشت تا نوبت به کارل مارکس رسید و او اعلام کرد: فیلسوفان جهان را صرفاً تفسیر کرده اند؛ مسئله بر سر تغییر آن است.
۳- اما مارکس با این جمله فقط آغاز یک پایان را اعلام کرد، آغاز پایان فلسفه یا تفسیر صرف جهان. روشن است که تحقق کامل این پایان خود دوره ای تاریخی است که به سوی وحدت کارِ دستی و کارِ فکری پیش می رود. تا زمانی که جامعه ی طبقاتی وجود دارد، بدیهی است که کارِ صرفاً فکری یا تفسیر صرف جهان نیز ادامه دارد. اما همین واقعیت نشان می دهد که طبقه ی کارگر، که موجودیت اش در ستیز با جامعه ی طبقاتی است، نه تنها به فلسفه یعنی تفسیر صرف جهان نیاز ندارد بلکه منتقد پیگیر فلسفه است. نکته ی مهمی که در اینجا باید به آن پرداخت همین است. باید گفت که پیدایش جزئی به نام «ماتریالیسم دیالکتیکی» به عنوان فلسفه ی طبقه ی کارگر و، از آن مهم تر، ترکیب این جزءِ فلسفی با دو جزءِ اقتصادی و سیاسی برای ساختن چیزی به اسم «ایدئولوژی طبقه ی کارگر»، نه تنها به معنی تکامل نظری این طبقه نبوده و نیست بلکه، درست برعکس، نشان دهنده ی ضعف و ناتوانی و عقب گرد آن به دوران پیش از مارکس است. نظریه ی مارکس به معنی فراتررفتن از هرگونه فلسفه بود، به معنی پشت سر گذاشتن تقابل ماتریالیسم فلسفی و ایدئالیسم بود. آنچه مارکس به عنوان «برداشت ماتریالیستی از تاریخ» یا «ماتریالیسم تاریخی» بیان کرد و آن را «ماتریالیسم نوین» نامید دقیقاً نقد فلسفه بود، نقد تفسیر صرف جهان بود، نقد هرگونه متافیزیک بود. ماتریالیسم تاریخی به عنوان همزاد تاریخیِ پراکسیس (با همان تعریفی که در بالا آمد، یعنی انسانی اجتماعی و تاریخی که کار می کند، نه فقط با مغز بلکه با دست) درست برخلاف فلسفه – که دال بر جدایی دست و مغز است - بر وحدت دست و مغز دلالت می کند. ماتریالیسم تاریخی یعنی نقد نظریِ سرمایه با استناد به تمام دستاوردهای فکریِ بشر از آغاز تا اکنون - و البته نظریه ی مارکس (که نباید با ایدئولوژی «مارکسیسم» اشتباه گرفته شود) در رأس تمام این دستاوردها - و همزمان مبارزه ی عملی برای الغای آن. این دیگر فلسفه نیست؛ این دیگر تفسیر صرف جهان سرمایه داری نیست؛ تغییر آگاهانه ی آن است. به این ترتیب، از این حکم که تا زمانی که جامعه ی طبقاتی وجود دارد فلسفه نیز وجود دارد، این نتیجه به دست نمی آید پس طبقه ی کارگر نیز باید فلسفه یا ایدئولوژی خود را داشته باشد. درست برعکس، لازمه ی مبارزه با جامعه ی طبقاتی مبارزه با فلسفه و به طور کلی ایدئولوژی است.
٢- وقتی «ماده» یا «طبیعتِ» منتزع از فعالیت اجتماعی - تاریخیِ انسان (که ماتریالیسم فلسفی آن را بر «ایده» مقدم می داند) جای خود را به پراکسیس بدهد، «سوژه» (یا «ذهن شناسنده») ی منتزع از «ابژه» نمی تواند جای خود را به شناسنده ای ندهد که در فرایند تغییر عملی موضوع مورد شناخت خود شرکت دارد. به عبارت دیگر، نقد هستی شناسی (آنتولوژی) فلسفی خواه ناخواه نقد شناخت شناسی (اپیستمولوژی) فلسفی را در پی دارد. وقتی بپذیرید که واقعیت همانا انسان اجتماعی - تاریخی ای است که به کمک دست و مغز کار می کند، دیگر نمی توانید مدعی شناخت این واقعیت شوید بی آن که در فرایند تغییر آن شرکت داشته باشید. به عبارت دیگر، روش یا نظریه ی شناختِ مبتنی بر ماتریالیسم تاریخی بدین معنی است که شرط لازم (و البته نه کافی) برای حقیقت داشتنِ یک گفته، شرکت گوینده ی آن گفته در فرایند کار و تولید و تغییر جهان است. پس، در همین حد می توانیم ادعا کنیم که نمی توان از جامعه ی ایران «شناختی واقعی و عینی» به دست آورد مگر آن که در فرایند تغییر آن شرکت داشته باشیم. اما، چنان که گفتم، این شرط لازم شناخت حقیقت است و نه شرط کافی آن. شناسنده در این فرایند به معلوماتی دست می یابد که بیشتر ماده ی خامی است که هنوز در کوره ی ذهن پخته نشده است. برای آن که این شناخت کفایت پیدا کند و قابلیت بیان بیابد، این ماده خام باید به مفاهیمی تبدیل شود که از دل نوعی فرایند «عرق ریزان روح» یا بازآفرینی ذهنیِ واقعیت بیرون آمده باشد. فکر می کنم آنچه مارکس آنها را «روش تحقیق» و «روش تشریح» می نامد همین دو مرحله باشند. او می نویسد: «البته روش تشریح باید شکل متفاوتی از روش تحقیق داشته باشد. تحقیق باید به جزئیات موضوع مورد شناخت پی ببرد، شکل های مختلف تحول آن را تجزیه و تحلیل کند و رابطه ی درونی آنها را دنبال کند. تنها پس از انجام این کار است که می توان حرکت واقعیِ موضوع را به درستی تشریح کرد. اگر این تشریح با موفقیت انجام گیرد، اگر زندگیِ موضوع مورد مطالعه به صورت مفاهیم بیان شود، آنگاه ممکن است چنین به نظر آید که گویا با ساخته ای پیشینی سر و کار داریم.» (٣) در واقع، روش شناختِ مبتنی بر ماتریالیسم تاریخی، یا همان چیزی که به نام «روش دیالکتیکی» معروف شده، همین روشی است که مارکس در اینجا از آن به عنوان «روش تشریح» نام می برد. همین روش است که مارکس در کتاب سرمایه آن را برای نقد اقتصاد سیاسی سرمایه داری به کار می برد. او در مقاله ی «روش اقتصاد سیاسی» (در گروندریسه) این روش را مفصل تر توضیح می دهد و آن را به عنوان روشی درست که از انتزاع های واقعی عزیمت می کند و به مفاهیم زنده و انضمامی می رسد در مقابل روش حرکت از مفاهیم انضمامیِ گنگ و آشفته به سوی ایده های انتزاعی قرار می دهد. به یُمن همین روش است که مارکس می تواند در طول نقد اقتصاد سرمایه داری پله به پله مفاهیم زنده و انضمامی بیافریند. در واقع، حرکت از جلد اول سرمایه به جلد دوم و سپس جلد سوم همین حرکت از انتزاع های واقعی همچون ارزش، پول، قیمت، کارِ مزدی، سرمایه و... به سوی مفاهیم انضمامی همچون بحران سرمایه داری، بازار جهانی، مبادله ی بین المللی، دولت و... است. اقتضای این روش، فعال بودن و آفرینشگری ذهن است. روشن است که منظور از فعال بودن ذهن دخالت دادن ذهنیات خود در روند تشریح موضوع مورد مطالعه نیست. برعکس، لازمه ی تشریح عینی و واقعی، جلوگیری از دخالت ذهنیات خود و استنتاج مفاهیم نوین از دل مفاهیم پیش از خود است. و در همین روند است که دیالکتیک آگاهانه برای بازآفرینی واقعیت در ذهن، که در عین حال به معنی نقد واقعیت است، ضروری می شود.

محسن حکیمی - ١٣٩۵/١/١٨

دِرابــــا

پی نوشت ها

١ - مارکس و انگلس، اتحادیه های کارگری، «درباره ی قانون گذاری در حمایت از طبقه ی کارگر»، ترجمه ی محسن حکیمی، نشر مرکز، چاپ دوم، ١٣٩۴، ص ١۴۵.

٢- Karl Marx, Capital, Vol. 1, Penguin Books, 1976, p.284.
٣- Ibid., p.102.