افق روشن
www.ofros.com

مبارزه ی تدافعی طبقه ی کارگر

شرایط تبدیل آن به تهاجم و وظایف پیشروان کارگری


نشریۀ آرش - محسن حکیمی                                                                            یکشنبه ٢۹ اردیبهشت ۱۳۹٢

مبارزه ی تدافعی طبقه ی کارگر

شرایط تبدیل آن به تهاجم و وظایف پیشروان کارگری

پاسخ محسن حکیمی به پرسش های نشریه ی آرش

شماره ی ١٠٩، فروردین ۱۳۹٢ (آوریل٢٠١٣)

۱- با توجه به بحران‌های اقتصادی- سیاسی نظام سرمایه داری در مناطق مختلف جهان و افزایش اعتراضات شدید طبقه کارگر جهانی و تأثیرات آن در ایران، باضافه‌ی بحران موجودیت خود جمهوری اسلامی با تضادهای مختلف‌اش و افزایش فشار‌های گرانی، تورم و کمبودهای حاصل از تحریم‌های اقتصادی و نزدیک شدن به فروپاشی اقتصادی، انتظار می رفت اعتراضات که تقریباً تا یک سال قبل هر ۵ روز یک اعتصاب اتفاق می‌افتاد، باید این روزها در ایران، شاهد چند اعتصاب در روز باشیم. اما عملاً نه تنها این امر رخ نداده، بلکه بسیار کمتر شده، و در عوض بیشتر به نوشتن نامه و طومار تقلیل یافته است. در واقع نتیجه حاصله از افزایش بحران و خراب‌تر شدن وضعیت، باید منجر به افزایش اعتراضات می‌شد، اما بر عکس شده است. این امر در ظاهر تناقضی برای جنبش طبقه کارگر به شمار میرود. فشارهایی که در بالا به آن اشاره شد باعث شده ترس در میان کارگران به میزانی افزایش یابد که با افت اعتراضات و نوع آن روبه رو باشیم. این ترس ناشی از چیست؟ ارزیابی شما از تأثیر تحریم‌های اقتصادی غرب بر مبارزات کارگران ایران، چیست؟ آیا جنبش کارگری و پیکارهای طبقاتی پیش‌رو، در شرایط فلاکت و فروپاشی اقتصادی شانس بهتری دارند یا نه؟
پرسش نخست شما ممکن است این تصور را به وجود آورد که گویا جنبش سیاسی مردم به طور کامل سرکوب شده و اکنون سکوتی گورستانی بر اوضاع سیاسیِ ایران حاکم شده است. این تصور، باطل است و با قطعیت می توان گفت که مردم معترض ایران به هیچ وجه مرعوب سرکوب اخیر حکومت نشده اند. شاید بتوان گفت که در رویارویی با حکومت محتاط تر شده اند، چرا که انتظار این حد از شدت عمل در سرکوب اعتراضات مسالمت آمیز خود را نداشتند. اما مرعوب و مقهور جمهوری اسلامی نشده اند. اعدام و شلاق و قطع دست نیز، که این روزها همه در ملاء عام و با هدف ایجاد رعب و وحشت انجام می گیرد، نه تنها مردم را مرعوب نکرده بلکه باعث نفرت و انزجار بیش از پیش آنان از این نحوه ی مجازات وحشیانه و قرون وسطایی شده است. مردم، اعم از کارگران، زنان، دانشجویان، نویسندگان، انبوه میلیونیِ مبارزان ضدسانسور یعنی استفاده کنندگان از ماهواره و در رأس همه ی آنها زندانیان سیاسی، همچنان مخالفت خود را با این رژیم به شکل های مختلف بیان می کنند، هرچند نه با شدت و حدت و گستردگی سال های ١٣٨٨ و ١٣٨٩. با این همه، سخن شما در باره ی اُفت مبارزه ی اقتصادی کارگران درست است. یعنی اعتصاب ها و اعتراض های اقتصادی در یکی دو سال اخیر سیری نزولی داشته است. البته فکر نمی کنم بین سیر نزولی مبارزات اقتصادی کارگران و سرکوب اعتراضاتِ پس از انتخابات ١٣٨٨ رابطه ی مستقیمی وجود داشته باشد. به نظر من، علت اصلیِ این اُفت مبارزات کارگران نه سیاسی بلکه اقتصادی است. و این همان تناقضی است که شما به آن اشاره کرده اید، و اصلاً هم «ظاهری» نیست. وضع اقتصادی کارگران بدتر شده است، و این امر از دیدگاهی که شما مطرح کرده اید باید به افزایش اعتصاب ها و اعتراض های کارگران منجر می شد. حال آن که، برعکس، این وضع بدِ اقتصادی باعث اُفت این اعتراض ها و اعتصاب ها شده است. اشکال در مبارزه ی کارگران نیست. اشکال در این دیدگاه است. این دیدگاه بر این فرض نادرست مبتنی است که هرچه فشار اقتصادی بیشتر شود مبارزه ی کارگران نیز تشدید می شود. اصلاً چنین نیست. برعکس است. یعنی کارگران در شرایط تشدید بحران سرمایه داری محافظه کارتر و دست به عصاتر می شوند و سطح مبارزه ی آنها اُفت می کند، به این دلیل ساده که امکان اخراج و بیکارشدن آنها بیشتر می شود. به عبارت دیگر، چشم انداز وخامت فزاینده ی اوضاع اقتصادی بر اثر تشدید بحران سرمایه داری کارگران را وامی-دارد که دو دستی به کار خود و شرایط وخیم آن بچسبند، مبادا همان را هم از دست بدهند و به ورطه ی مرگ بر اثر گرسنگی بیفتند. برای مثال، اکنون در خودروسازی ها، که بسیاری از کارگران حسرت استخدام در آنها را دارند، اضافه کاری ها یا به طور کامل قطع شده یا بسیارکاهش یافته، آکورد کارگران بسیار پایین آمده و در مجموع دریافتی ماهانه ی کارگران بسیارکاهش یافته است. در بسیاری از مراکز کار و تولید، دستمزدها با تأخیر و به صورت سر و دُم بریده پرداخت می شود. از سوی دیگر، قیمت مایحتاج کارگران بسیار بالا رفته و دستمزد واقعی آنها را سخت کاهش داده است. به این ترتیب، اکنون کارگران در معرض حمله ی گازانبری سرمایه قرار گرفته اند: هم دستمزد اسمی شان کاهش یافته و هم دستمزد واقعی شان کم شده است. با این همه، می بینیم که آنها دارند این فقر و فلاکت فزاینده را تحمل می کنند. تازه، این وضع کارگران شاغل است. اوضاع کارگران بیکار به مراتب وخیم تر است. «ترس»ی که شما به آن اشاره کرده اید ناشی از همین وخامت اوضاع اقتصادی و چشم انداز گسترش-یابنده ی آن است. بازهم همان انتخاب وضع «بد» برای گریز از دچارشدن به وضع «بدتر». عامل دیگری که در اوضاع کنونی ایران مزید بر علت این «ترس» می شود و کارگران را بیش از پیش به سوی انتخاب «بد» در مقابل «بدتر» سوق می دهد، تحریم های اقتصادی کشورهای سرمایه داری غرب است. تا آنجا که به مبارزه ی کارگران مربوط می شود، تأثیر این تحریم ها یکسره منفی و بازدارنده بوده، زیرا فقر و فلاکت کارگران را تشدید و روحیه ی اعتراضی آنان را تضعیف کرده است. از این نظر، باید گفت که تحریم های اقتصادی به سود جمهوری اسلامی بوده است. بنابراین، اگر کارگران محکوم به ماندن در چهارچوب سرمایه داری باشند و مبارزه ی آنان با این نظام مبارزه ا ی صرفاً اقتصادی باشد، با قطعیت کامل می توان گفت که اوضاع کنونیِ ایران یکسره در جهت اسارت بیش از پیش طبقه ی کارگر در چنگ سرمایه و تحکیم سلطه ی بورژوازی و دولت او پیش می رود. به بیان دیگر، و آن گونه که در سؤال شما آمده است، کارگران «در شرایط فلاکت و فروپاشی اقتصادی» به هیچ وجه «شانس بهتری» برای مبارزه ی اقتصادی با نظام سرمایه داری ندارند. گسترش فقر و فلاکت، کارگران را - به ویژه کارگران ایران را که از حداقل تشکل نیز محروم اند – چنان ذلیل و درمانده می کند که حتا همان حد از مبارزه ی اقتصادیِ پیشین نیز برای آنان دشوار می شود. از سوی دیگر، و مهم تر از آن، در شرایط افزایش فقر و فلاکت، مبارزه ی اقتصادی نیز کارآیی خود را برای مقابله با گستره ی عظیم معضلات اقتصادی از دست می دهد. مثل این می ماند که کسی بخواهد با سوزنی کوچک تونلی را در کوهی بزرگ حفر کند. اکتفا به سلاح ناکارآمدِ مبارزه ی صرفاً اقتصادی در شرایط فقر و فلاکت فزاینده هیچ معنایی جز عقب نشینی در مقابل نظام سرمایه داری و تن دادنِ بیش از پیش به معضلات و مصائب ناشی از این نظام ندارد.

٢- آیا می توان انتظار داشت که وضعیت عقب نشینی کنونی جنبش کارگری به وضعیت حمله بدل شود؟ اگر پاسخ شما مثبت است، وظیفه پیشروان و آگاهان طبقه کارگر پیش و پس از پیدایش تهاجم طبقه کارگر به نظام سرمایه داری چیست؟
با توجه به نکات بالا، من از آنچه که شما از آن به عنوان «عقب نشینی» و «حمله» ی جنبش کارگری یاد کرده اید، تعابیر خاص خود را دارم. برای من، قسمت نخست پرسش دوم شما به این صورت مطرح است: آیا می توان انتظار داشت که جنبش کارگری ایران در چهارچوب مبارزه ی صرفاً اقتصادی نماند و به مبارزه ی سیاسی بر ضد نظام سرمایه داری روی آورد؟ تعابیر «عقب نشینی» و «حمله» نیز حاوی همین معناست ، زیرا ماندن طبقه ی کارگر در چهارچوب مبارزه ی صرفاً اقتصادی هیچ معنایی جز «عقب نشینی» در مقابل سرمایه داری ندارد و «حمله» به سرمایه داری نیز مستلزم ورود به عرصه ی مبارزه ی سیاسی است. شاید بهتر آن باشد که بیان پدیده های اجتماعی و سیاسی با این استعاره ها را برای متون تهییجی بگذاریم. در متون تحلیلی، این استعاره ها از دقت مطلب می کاهد.
جنبش کارگری ایران می تواند از چهارچوب مبارزه ی صرفاً اقتصادی بیرون آید و به مبارزه ی سیاسی بر ضد نظام سرمایه داری گذر کند، به این شرط که اولاً به ابزار و وسیله ی پیمودن این راه یعنی تشکل ضدسرمایه داری مجهز باشد و، ثانیاً، راه درستِ این گذار را تشخیص دهد. شرط نخست را در پاسخ به پرسش بعدی توضیح می دهم، و در اینجا به تشخیص درست راه گذار از مبارزه ی صرفاً اقتصادی به مبارزه ی سیاسیِ ضدسرمایه داری می پردازم. بی تردید، مبارزه برای افزایش دستمزد و کاهش زمان کار و نظایر آنها مبارزه ای ضدسرمایه داری است. همچنین، این مبارزه آن گاه که ابعادی سراسری به خود می گیرد به مبارزه ای طبقاتی تبدیل می-شود، و هر مبارزه ی طبقاتی کارگران، ضمن آن که آنان را برای برانداختن رابطه ی اجتماعی سرمایه آماده می کند، مبارزه ا ی است سیاسی که کارگران را رو در روی دولت سرمایه داری قرار می دهد. با این همه، این مبارزه با سرمایه داری مبارزه ای است خودانگیخته، و نه خودآگاهانه. ارتقای سطح مبارزه ی خودانگیخته ی طبقه ی کارگر (مبارزه ی «درخود») به سطح مبارزه ی خودآگاهانه با سرمایه داری (مبارزه ی «برای خود») مستلزم حرکت خلاف جریان یعنی فرارفتن از چهارچوب اندیشه و عمل رایج در جامعه ی سرمایه داری است. اما این فرارفتن مثل رفتن از طبقه ی اول یک ساختمان (ساختمانی البته کلنگی) به طبقه ی دوم آن نیست، بلکه به معنی بیرون آمدن از کل این ساختمان و نگریستن به آن از بیرون است، برای ریختن نقشه ی ویرانی آن و ساختن بنایی جدید بر روی زمین اش. به بیان دیگر، عرصه ی مبارزه ی سیاسیِ ضدسرمایه داری طبقه ی کارگر لزوماً ادامه ی بلافصل مبارزه ی اقتصادی این طبقه برای افزایش دستمزد و خواست هایی از این دست نیست. یعنی، ورود به عرصه ی مبارزه ی سیاسیِ ضدسرمایه داری لزوماً در گرو عزیمت از مبارزه ی اقتصادی نیست، هر چند این مبارزه - به ویژه اگر متشکل باشد - توان کارگران را برای ورود به عرصه ی مبارزه ی سیاسی تقویت می کند. انگیزه ی ورود طبقه ی کارگر به عرصه ی سیاست رهایی از چنگ معضلات اقتصادی است، اما کانال ورود طبقه ی کارگر به این عرصه لزوماً مبارزه ی اقتصادی خودِ این طبقه نیست. ورود به عرصه ی سیاست می تواند از دریچه ی سیاست عمومی جامعه صورت گیرد. توده ی کارگران می توانند و باید با شرکت مستقل و متشکل در جنبش های سیاسیِ بورژوایی وارد عرصه ی سیاست شوند. اینجا همان جایی است که خودِ بورژوازی با دست خود راه را برای گریز طبقه ی کارگر از چنگ فقر و فلاکت و اسارت اقتصادی باز می کند، و طبقه ی کارگر اگر این راه را درست تشخیص دهد و درست از آن استفاده کند می تواند آن را به ضد خودِ بورژوازی تبدیل کند.
عوارض بحران سرمایه داری خود را فقط در مناسبات بین کار و سرمایه نشان نمی دهد. یک عرصه ی مهم بروز این بحران و تشدید آن بر اثر عواملی چون تحریم های اقتصادی عرصه ی جدال بخش های مختلف طبقه ی سرمایه دار است. تشدید بحران سرمایه داری تضادهای درون بورژوازی را حدت می-بخشد و بخش های مختلف آن را به جان هم می اندازد. آنها می کوشند ناتوانی نظام سرمایه داری از اداره-ی جامعه را به گردن یکدیگر بیندازند و در این راه حتا تا پای نابودی یکدیگر پیش می روند. غالباً همین کشمکش های سیاسی درون طبقه ی سرمایه دار است که به نقطه ی شروع تغییرات اساسی در جامعه تبدیل می شود. برای مثال، دولت آمریکا در زمان ریاست جمهوریِ جیمی کارتر با حکومت شاه بر سر نقض حقوق بشر در ایران اختلاف داشت، و همین اختلاف بود که منجر به بازشدن فضای سیاسی و ورود احزاب بورژوایی به عرصه ی سیاست و شروع انقلاب ١٣۵٧ ایران شد. همچنین، جنبش اعتراضیِ سال ١٣٨٨ بر اثر تضاد جناح اصلاح طلب جمهوری اسلامی و جناح حاکم آن آغاز گردید. یا، اخیراً، اعتراضی که در بازارهای چند شهر بزرگ ایران شکل گرفت از دل تضاد بورژوازی بازار و سرمایه داری دولتی بیرون آمد. طبقه ی کارگر ایران در تمام این جنبش های سیاسی حضور داشته است، در قالب شوراهای کارگری در انقلاب ١٣۵٧ با شعارهایی چون آزادی زندانیان سیاسی، انحلال ساواک و الغای حکومت نظامی، و به صورت پراکنده و انفرادی در جنبش سال ١٣٨٨ با شعار مرگ بر دیکتاتور، و در راه پیمایی بازار با اعتراض به گرانی دلار. بی شک، شرکت کارگران ایران در جنبش های سیاسیِ بورژوایی، در هیچ یک از این موارد، شرکتی مستقل و ضدسرمایه داری نبوده است. اما این ناکامی کوچک ترین خدشه ای به لزوم این شرکت وارد نمی کند. این شرکت شرط لازم - اما نه کافی - ورود طبقه ی کارگر به عرصه ی مبارزه ی سیاسیِ ضدسرمایه داری است. تلاش برای بازداشتن کارگران از حضور و شرکت در این جنبش ها معمولاً با دو توجیه صورت می گیرد. توجیه نخست این است که زمین این جنبش ها زمین بازی بورژوازی است و طبقه ی کارگر نباید وارد این زمین شود. این توجیه چیزی نیست جز ژستی چپ نمایانه که هیچ حاصلی برای کارگران ندارد مگر انفعال و در نهایت دنباله روی سیاسیِ آنها از این یا آن بخش از طبقه ی سرمایه دار. تمام جامعه ی سرمایه داری زمین بازی بورژوازی است و کسی که فکر می کند در این جامعه زمینی اختصاصی برای بازی کارگران وجود دارد سراپایش توهم نسبت به این جامعه است. کارگران فقط و فقط با مبارزه و از جمله با شرکت فعال و سازمان یافته و مستقل در جنبش های بورژوایی می توانند زمینی از جامعه ی سرمایه داری را به بازی خود اختصاص دهند. توجیه دوم نیز این است که این جنبش ها چنان سازمان یافته اند و از چنان اهداف و شعارهایی برخوردارند که کارگران نمی توانند صف مستقل خود را در آنها به وجود آورند و شرکت آنان در این جنبش ها نتیجه ای جز تبدیل شان به سیاهی لشکر ندارد. در مقابل این توجیه باید گفت، اولاً، طبقه ی کارگر باید صف مستقل خود را در واقعیت جامعه ی سرمایه داری و از جمله در همین جنبش های سیاسیِ بورژوایی به دست آورد. صف مستقل مبارزه ی سیاسیِ ضدسرمایه داری طبقه ی کارگر در خلأ و جدا از جنبش های سیاسیِ رایج و فراگیر در جامعه ی سرمایه داری شکل نمی گیرد. ثانیاً، درست است که چهارچوب این جنبش ها چهارچوبی بورژوایی است اما این نکته را اصلا نباید به این معنا گرفت که آنها از همان بطن تولدشان دارای سازماندهی منسجم و شعارهای شکل گرفته و جاافتاده هستند. این جنبش ها، بسته به این که جریان های سرمایه داری در آن دست بالا را پیدا کنند یا کارگران متشکل و سرمایه ستیز، مسیرهای مختلفی را می پیمایند. اصلاً چنین نیست که این مسیرها از پیش یا از بدو پیدایش این جنبش ها تعیین شده باشد. در نیمه ی اول سال ١٣۵٦، آن گاه که هنوز جریانی که جمهوری اسلامی را برپاداشت شکل نگرفته بود و حتا فکرش را هم نمی کرد که به زودی به قدرت برسد، دانشجویان و فعالان سیاسی با تظاهراتِ موضعی در مناطق پُر رفت و آمد تهران علیه رژیم شاه شعار می دادند و سپس، با پیداشدن سر و کله ی پلیس، پراکنده می شدند و می گریختند. یکی از شعارهای آنها این بود: «مرگ بر این حکومت فاشیستی!». گاه از سوی کسی یا کسانی در صفوف تظاهرات کنندگان این شعار به این شکل سر داده می شد: «مرگ بر این حکومت یزیدی!». خوب به خاطر دارم که شعار اخیر اغلب با اعتراض اکثر شرکت کنندگان در این تظاهراتِ موضعی رو به رو می شد. گویی آنها از همان زمان بوی ناخوش استبداد مذهبی را از خلال این شعار استشمام می کردند. نکته ی مورد نظر من در اینجا این است که، با اعتراض دیگران، افرادی که این شعار را می دادند عقب می نشستند و سکوت می کردند، زیرا در اقلیت محض بودند و در این حرکت های موضعی اصلاً دست بالا را نداشتند. اما رفته رفته، و به ویژه از زمستان ١٣۵٦ به بعد، وزنه ی آنها چربید به طوری که در تظاهرات میلیونیِ پاییز و زمستان ١٣۵٧ کار را به جایی رساندند که هرکس را که شعارهای غیرمذهبی می داد از صفوف تظاهرات بیرون می انداختند. و البته پس از سرنگونی شاه و به قدرت رسیدن جمهوری اسلامی نیز می-دانیم که بر سر کسانی که این شعارها را می دادند، چه آوردند. همچون روز برای من روشن است که اگر طبقه ی کارگر ایران، حتا از همان سال ١٣۵٦، به صورت شورایی، با مطالبات خاص خود و با افق ضدسرمایه داری در جنبش ضدسلطنتی-ضدامپریالیستی علیه رژیم شاه شرکت می کرد، می توانست مُهر خود را به طور کامل بر این جنبش حک کند و با نهادینه ساختن رفاه و آزادی های سیاسی در گام نخست خود مسیر تاریخ ایران را یکسره تغییر دهد. انقلاب ١٣۵٧ ایران انقلابی بود که هم بخش هایی از طبقه ی سرمایه دار در آن شرکت داشتند و هم کل طبقه ی کارگر. هر کدام از این دو طبقه زورش می چربید می توانست آن را به طرف خود ببرد. واپسگراترین بخش طبقه ی سرمایه دار زورش چربید و آن را به طرف خود برد. زمینه های این چربش، یعنی مذهب و مساجد به عنوان گسترده ترین مراکز سازماندهی و جهت دهی اعتراضات مردم و نیز حمایت بورژوازی در سطح بین المللی، البته در داخل و خارج جامعه وجود داشت. اما این زمینه ها عواملی صرفاً بالقوه بودند و فقط در جریان انقلاب علیه رژیم شاه و بر بستر فعالیت شگفت آور این بخش از بورژوازی و نماینده ی فکری و سیاسی اش یعنی روحانیت به عوامل بالفعل تبدیل شدند. بدیهی است که طبقه ی کارگر از چنین زمینه هایی محروم بود. اما، در مقابل، از نقطه ی قوتی برخوردار بود که بورژوازی از آن محروم بود، و آن جمعیت عظیم اش بود. اگر، در همان انقلاب ١٣۵٧، این جمعیت عظیم به سینه زن روحانیت و بورژوازی بازار و در واقع به زائده ی سیاسی این جریان سیاسی تبدیل نمی شد و بدین سان با دست خود زنجیرهای دست و پای خویش را محکم تر نمی کرد بلکه با چشم انداز الغای سرمایه از طریق قدرت گیری شوراها خود را حول مطالبات پایه ای اش یعنی «آزادی» و «رفاه» سازمان می داد، بی تردید می شد از آنچه که در این انقلاب روی داد جلوگیری کرد. به این معنا، آنچه که در جریان انقلاب ١٣۵٧ برای جامعه ی ایران روی داد به هیچ وجه سرنوشت محتوم و مقدر این جامعه نبود. جنبش سال ١٣٨٨ نیز به عنوان یک جنبش سیاسیِ بورژوایی شکل گرفت و شعار اصلی اش اعتراض به تقلب در انتخابات ( و سپس «مرگ بر دیکتاتور») بود، اما راه شرکت متشکل و مستقل طبقه ی کارگر در آن کاملاً باز بود. روز ٢۵ خرداد ١٣٨٨، که میلیون ها نفر مردم معترض تهران به خیابان ها آمدند، فضا کاملاً آماده بود که کارگرانِ متشکل مطالبات خود را مطرح کنند و شعارهای خود را سر دهند. اینجا نیز هر نیرویی که زورش می-چربید می توانست آن را به طرف خود ببرد. زور «اصلاح طلبان» چربید و از دل اعتراض مردم، که کارگرانِ بسیاری نیز به صورت منفرد در آن حضور داشتند، «جنبش سبز» بیرون آمد. حتا در مورد جنبش های سیاسیِ کاملاً سازمان یافته و دارای شعارهای مشخص بورژوایی نیز تأثیر شرکت متشکل و مستقل طبقه ی کارگر به هیچ وجه منتفی نیست. برای مثال، مراسم «خانه ی کارگر» در اول ماه مه سال های ١٣٨۴، ١٣٨۵ و ١٣٨٦ مراسمی کاملاً بورژوایی با شعارها و اهدافی یکسره سرمایه دارانه بود. اما فعالان کارگریِ مستقل به درستی در این مراسم شرکت کردند و با طرح شعارهای خود توانستند در حد توان خود بر این مراسم تأثیر گذارند. در سال ١٣٨۵، که مراسم «خانه ی کارگر» در مقابل سفارت پیشینِ آمریکا برگزار شده بود، فعالان کارگریِ ضدسرمایه داری (از جمله زنده یاد سلمان یگانه که نقش بسیار فعالی در این حرکت داشت) توانستند جمعیتی حدوداً ده هزار نفره را از بدنه ی کارگران شرکت کننده در مراسم «خانه ی کارگر» جدا کنند، به طوری که این کارگران به گونه ای خودجوش راه پیمایی کردند و شعارهای رادیکالِ کارگری سر دادند. این تظاهرات را پلیس به زور و با دستگیری چند تن از کارگران فعال توانست در میدان فلسطین متوقف کند.
به این ترتیب، طبقه ی کارگر می تواند سطح کنونیِ مبارزه ی خود را به سطح مبارزه ی سیاسیِ ضدسرمایه داری ارتقا دهد، مشروط به آن که، در کنار مجهزشدن به ابزار این ارتقا یعنی تشکل شورایی، راه این ارتقا را درست تشخیص دهد، یعنی به خودآگاهی دست یابد. خودآگاهی طبقه ی کارگر مستلزم این شناخت است که، اولاً، راه گریز این طبقه از روند گرفتارآمدن در سه کنج تشدید استثمار و بدین سان تن دادن به فقر و فلاکت بی پایان – روندی که بورژوازی برای خروج از بحران ناچار است آن را به کارگران تحمیل کند - خروج از فضای مبارزه ی صرفاً اقتصادی برای تهاجم به سرمایه از طریق ورود به عرصه ی سیاست است، عرصه ای که با توجه به حدت اوضاع درونی طبقه ی سرمایه دار و دولت اش آبستن تلاطم ها و جنبش های سیاسی گسترده در آینده ی نزدیک است. ثانیاً، ورود کارگران به این عرصه باید با هویت طبقاتیِ مستقل و شعارها و مطالبات ضدسرمایه داری صورت گیرد. وظیفه ی پیشروان و آگاهان طبقه ی کارگر ترویج و تبلیغ این استراتژی و سازمان دادن شوراییِ کارگران برای مادیت بخشیدن به آن است.

٣- با توجه به اینکه بیشتر کارگران می دانند تنها راه مبارزه با مشکلات (از جمله کاهش دستمزدها، اخراج و بیکاری، تعطیل کارخانه ها و...) و به طور کلی تنها راه مبارزه برای دستیابی به مطالبات متشکل شدن است، چگونه می توان در جهت متشکل کردن کارگران فعالیت کرد؟ و چه نوع تشکل هایی را برای طبقه کارگر لازم می دانید؟ لطفاً توجه داشته باشید که منظور صرفاٌ تشکل های محل کار آن هم فقط کارخانه ها نیست بلکه مراد از تشکل های طبقه کارگر در اینجا علاوه بر تشکل های کارخانه هم تشکل محلات است و هم تشکل های معلمان، پرستاران، رفتگران، کارگران حمل و نقل، بیکاران و....
من تشکلی را برای طبقه ی کارگر لازم می دانم که فلسفه ی وجودیِ آن رهایی این طبقه به نیروی خودش باشد. تشکل لازم برای کارگران سازمانی است که جنبش سراسری طبقه ی کارگر برای رهایی از سرمایه را به یک نیروی اجتماعیِ متحد و متشکل تبدیل کند. به بیان دیگر، تشکل لازم برای طبقه ی کارگر سازمان سراسری و ضدسرمایه داری این طبقه است. بدیهی است که هر بخش از طبقه ی کارگر، از جمله کارگران صنایع، معلمان، پرستاران، رفتگران و دیگر کارگران شهرداری، کارگران حمل و نقل، کارگران ساختمانی، کارگران خدمات، شاغلان در کارِخانگی، کارگران بیکار و... نخست باید تشکل خاص خود را به وجود آورد. اما برای آن که هر یک از این تشکل ها بتواند خواست خود را بر سرمایه و دولت اش تحمیل کند همه ی آنها باید در یک سازمان سراسری متحد شوند. هر یک از این تشکل ها، ضمن آن که مبارزه ی اقتصادی کارگران برای خواست-هایی چون افزایش دستمزد و نظایر آن را هدایت می کند، تضمین کننده ی صف مستقل طبقه ی کارگر در مبارزه ی برای الغای رابطه ی سرمایه است و آحاد کارگران را در این مبارزه شرکت می دهد. در تاریخ مبارزات طبقه ی کارگر، چه در سطح بین المللی و چه در ایران، نزدیک ترین تشکل به چنین تعریفی شورای کارگری است. شورای کارگری هم تشکل «اوضاع عادی» و مبارزه ی روزمره ی کارگران است و هم سازمان انقلابی برای رهایی از سرمایه داری. درک این نکته برای کارگران اهمیت زیادی دارد و از همین رو لازم است آن را بیشتر توضیح دهم.
مبارزه ی انقلابیِ طبقه ی کارگر با نظام سرمایه داری واقعه ای نیست که ناگهان از آسمان به زمین فروآید، بلکه مبارزه ای است که نطفه اش در سطوح «پایین تر» مبارزات توده های کارگر بسته می شود. به سخن دیگر، واکنش دگرگون سازِ کارگران نسبت به سرمایه در اوضاع انقلابی پیامد مستقیم تجربه ی روزمره ی استثمار و ستم طبقاتی است که در طول زمان در وجود کارگران انباشته می شود. به این معنا، مبارزه ی انقلابی با سرمایه داری فقط نوک کوه یخی است که بدنه اش در اعماق مبارزه ی روزمره-ی کارگران نهفته است. بنابراین، مبارزه ی کارگران در «اوضاع عادی» نیز مبارزه ای است ضدسرمایه داری، گیرم به صورت جنینی و خودانگیخته. بی گمان، یک شرط پیروزی سیاسی طبقه ی کارگر بر طبقه ی سرمایه دار و کسب قدرت سیاسی ارتقای این ضدیتِ خودانگیخته با سرمایه داری به سطح مبارزه ی ضدسرمایه داریِ خودآگاهانه است. اما، همان گونه که نوک کوه یخ نمی تواند جز بر بدنه ی نهفته ی آن متکی باشد، مبنا و اساس خودآگاهیِ کارگران نیز چیزی نمی تواند باشد مگر خودانگیختگیِ آنان. پس، اگر بین مبارزه ی اقتصادی - سیاسی در چهارچوب سرمایه داری و مبارزه ی سیاسیِ ضدسرمایه داری دیوار چین وجود ندارد، و اگر بین مبارزه ی خودانگیخته و مبارزه ی خودآگاهانه تداوم و پیوستگی ناگزیری وجود دارد که آن ها را به کلیتی یکپارچه و جدایی ناپذیر تبدیل می کند، چرا این یکپارچگی در زمینه ی تشکیلات نمی تواند و یا نباید وجود داشته باشد؟ به عبارت روشن تر و گویاتر، چرا کارگران نمی توانند و یا نباید شورای کارگری را همچون تجلی تشکیلاتیِ اراده ی واحد کارگران در مبارزه ی رهایی بخش با سرمایه داری ایجاد کنند، تشکیلاتی که در «اوضاع عادی» مبارزات روزمره ی کارگران با سرمایه داری را هدایت می کند و در اوضاع انقلابی برای برچیدن بساط سرمایه به سوی قدرت سیاسی خیز برمی دارد؟ تجربیات تاریخی مبارزات طبقه ی کارگر در سطح جهانی نیز صحت این نکته را نشان می دهد. مثلاً شورای کارگران پتروگراد در روسیه ی تزاری در سال ١٩٠۵ در جریان اعتصاب کارگران حروف چین برای خواست محاسبه ی علائم نقطه گذاری (نقطه، ویرگول، علامت سؤال و...) به عنوان حروف شکل گرفت، اما مبارزه اش تا سطح اقدام برای براندازی استبداد تزاری پیش رفت. یا، در انقلاب فوریه ی ١٩١٧ در همان روسیه ی تزاری، شوراهای کارگری در جریان اعتصاب زنان کارگر بافنده و اعتراض به کمبود نان به وجود آمدند. اما چند ماه بعد خواهان برکناری دولت موقتِ کرنسکی شدند. یا، در ایتالیای سال ١٩٢٠، زنان کارگری که مجبور بودند روزی ١٢ ساعت کار کنند و در همان حال برای دریافت جیره ی ناچیزشان ساعت ها در صف می ایستادند، نخست در اعتراض به گرسنگی متشکل شدند، اما همین که مبارزه ی آنان به مبارزه ی کارگران صنایع بزرگ گره خورد اعتصاب شان علیه گرسنگی به قیام برضد دولت انجامید. شوراهای کارگریِ سال های انقلاب ١٣۵٧ ایران نیز، پیش از آن که جامعه ی ایران وارد مرحله ی تغییر انقلابیِ رژیم شاه شود، از مبارزه برای افزایش دستمزد و نظایر آن آغاز کردند و «کمیته های اعتصاب» نام داشتند، اما با پیدایش اوضاع انقلابی در این سطح باقی نماندند و مبارزه ی خود را به سطح خواست های سیاسی چون آزادی زندانیان سیاسی، انحلال ساواک و الغای حکومت نظامی ارتقا دادند و حتا خواهان حضور نماینده ی خود در «شورای انقلاب» شدند. من در اینجا نمی خواهم به نقاط ضعف این شوراها به ویژه به دنباله رویِ فاجعه بار آنها از بخشی از طبقه ی سرمایه دار علیه بخش دیگرِ آن بپردازم. این، مسئله ی بسیار مهمی است که کارگران پیشرو و فعالان کارگری درجای خود باید به آن بپردازند و من نیز به سهم خود این کار را کرده ام و بازهم خواهم کرد. منظور من در اینجا فقط این است که، برخلاف این تحریف تاریخی که گویا شورا فقط در اوضاع سیاسیِ انقلابی تشکیل می شود، شوراهای کارگریِ پیش از انقلاب ١٣۵٧ در کوران مبارزه ی اقتصادی به وجود آمدند و به سادگی و به گونه ای طبیعی وارد مبارزه ی سیاسی شدند، زیرا بین این دو شکل از مبارزه ی طبقه ی کارگر دیوار چین نمی دیدند. بنابراین، اولاً، وجود سطوح مختلف در مبارزه ی طبقه ی کارگر نافی گذار اجتناب ناپذیر این سطوح به یکدیگر نیست و، به همین دلیل، شورای کارگری فقط به کسب قدرت سیاسی اختصاص ندارد. ثانیاً، آگاهی طبقه ی کارگر بر بستر هستیِ مادی و مبارزه ی روزمره ی خودِ کارگران شکل می گیرد و این آگاهی نمی تواند از بیرونِ این طبقه (روشنفکران طبقه ی سرمایه دار که گویا به طبقه ی خود پشت کرده اند و به طبقه ی کارگر پیوسته اند) اخذ شود.
با توجه به نکات بالا، ویژگی های شورا به عنوان جنبش متشکل کارگران برای رهایی از سرمایه داری به نیروی خودِ آنان را می توان به صورت زیر خلاصه کرد: الف-شورا در هر محل کار و هر محل زندگی بر تک تکِ کارگران آن محل کار و آن محل زندگی متکی است. به عبارت دیگر، بالاترین و تعیین کننده ترین رکن هر شورایی مجمع عمومیِ دربرگیرنده ی آحاد کارگرانِ محل کار و محل زندگی است.
ب- منتخبان شورا در هر لحظه در مقابل انتخاب کنندگان پاسخگویند، و انتخاب کنندگان هر لحظه اراده کنند می توانند با تشکیل مجمع عمومی منتخبان خود را عزل و کسان دیگری را به جای آنان انتخاب کنند.
پ- شورای کارگری نه فقط از دولت و کارفرما بلکه از کل نظام سرمایه داری مستقل است. ت- شورا هم تشکل مبارزه ی اقتصادی - سیاسی در چهارچوب نظام سرمایه داری است و هم سازمان مبارزه برای رهایی از سرمایه داری. بنابراین، شورا صرفاً مختص مبارزه برای رهایی از سرمایه-داری نیست و کارگران می توانند و باید در «اوضاع عادی» و در زیر سلطه ی سرمایه داری نیز در شوراهای خود متشکل شوند. با این همه، فرق مهم مبارزه ی اقتصادی - سیاسیِ شورا در چهارچوب سرمایه داری با مبارزه ی اتحادیه ی کارگری در این است که شورا این مبارزه را با هدف و افق افزایش توان مادی و فکری کارگران برای مبارزه با سرمایه داری انجام می دهد، حال آن که اتحادیه ی کارگری فاقد چنین هدف و افقی است.
ث- شورا تشکلی است که، ضمن برخورداری از افق و هدف مبارزه با سرمایه داری، به دلیل خصلت جنبشی و غیرایدئولوژیک اش و اتکا به دموکراسی مستقیم و انتخاب از پایین، آحاد کارگران را مستقل از عقایدشان دربرمی گیرد و، ازهمین رو، می تواند توده ی کارگرانِ پراکنده را به یک نیروی اجتماعیِ متحد و متشکل تبدیل کند، برخلاف «حزب طبقه ی کارگر» (یا «حزب کمونیست» یا همان «سازمان انقلابیون حرفه ای») که به علت خصلت ایدئولوژیک، نخبه گرا و مرکزیت گرای آن هیچ گاه نمی تواند به یک نیروی اجتماعی بدل شود و در حد فرقه باقی می ماند.
ج- بدین سان، شورا تجلی اراده ی واحد کل طبقه ی کارگر - و نه این یا آن بخش از آن - برای رهایی از چنگ سرمایه داری است، زیرا از یک سو آحاد کارگران را به عنوان یک نیروی اجتماعی و همچون تنی واحد به صف می کند و، از سوی دیگر، پرچم این صف متحد را به هدف الغای رابطه ی اجتماعی سرمایه مزین می سازد.
چ- شورا تشکل به وجودآورنده ی اعتماد به نفس در میان کارگران است و آنان را آموزش می دهد که نیرویی را که از جسم و جان آنان بیرون کشیده شده و به هیئت مبدل قدرت بیگانه ی سرمایه و دولتِ آن درآمده است به عنوان نیروی خود بازشناسند و بدین سان بر احساس ضعف و ناتوانی و گوش به فرمانیِ خود غلبه کنند، روی پای خود بایستند و فقط و فقط به نیروی خود متکی باشند. در غیر این صورت، به سیاهیِ لشکر احزاب سیاسیِ چپ و راست و اتحادیه های کارگریِ رفرمیست و بوروکرات تبدیل می شوند.
ح- شورا هرگونه جنبش سیاسی را تابع هدف رهایی اقتصادی - اجتماعی طبقه ی کارگر می کند. به بیان دیگر، شورای کارگری نه از موضع رژیم ستیزیِ فراطبقاتی بلکه از موضع طبقاتیِ رهایی طبقه ی کارگر از چنگ رابطه ی خرید و فروش نیروی کار با نظام های سیاسی مبارزه می کند، و از جنبش های سیاسیِ اپوزیسیون نیز فقط تا آنجا حمایت می کند که در راستای این هدف باشند.
خ- شورا به عنوان دولت آینده باید برای اداره ی جامعه برنامه داشته باشد و موضع خود را در قبال برنامه ی دیگر جریان های سیاسیِ مدعیِ اداره ی جامعه تعریف و مشخص کند.
د- دولت شوراییِ کارگران هم قانون گذار است و هم مجری قانون، و قائل به تفکیک بوروکراتیکِ جدایی قوه ی مجریه از قوه ی مقننه نیست.
ذ- دولت شورایی مطالبات پایه ای کارگران ایران را به صورت قانون درمی آورد و آن ها را بی درنگ اجرا می کند، مطالباتی چون جدایی مذهب از حکومت و آموزش و پرورش، آزادی گردهمایی و تظاهرات و تشکل و بیان و مطبوعات، برابری حقوقی زن و مرد، الغای کار کودک، آموزش رایگان، بهداشت و درمان رایگان، مسکن مناسب، افزایش دستمزد به نسبت ثروتِ تولیدشده توسط کارگران و به طورکلی تمام مطالباتی که توان مادی و فکری کارگران را برای مبارزه با سرمایه داری افزایش می-دهد و آن ها را می توان تحت عنوان «آزادی و رفاه» خلاصه کرد.
بی گمان، هم اکنون در هیچ کجای دنیا جنبش سازمان یافته ای وجود ندارد که از تمام این ویژگی ها برخوردار باشد. اما این بدان معنی نیست که چنین جنبشی نمی تواند به وجود آید. تاریخ جنبش جهانی طبقه ی کارگر نشان داده است که پیدایش جنبش شورایی کارگران برای رهایی از سرمایه داری امکان-پذیر است. هم اکنون نیز، جنبش تصرف وال استریت در آمریکا شباهت های زیادی به این جنبش دارد و می تواند به مصداق هرچه نزدیک تری از آن تبدیل شود، مشروط بر آن که بر نقاط ضعف و نارسایی-های خود چیره شود.
اما برای پاسخ به این پرسش که «چگونه می توان در جهت متشکل کردن کارگران فعالیت کرد؟» ابتدا باید یک نکته را روشن کنیم و آن این است که ممانعت دولت از ایجاد تشکل کارگری حتا به صورت قانونی هیچ معنایی ندارد جز این که طبقه ی کارگر ایران راهی جز متشکل شدن در خارج از مدار قانون ندارد. مستقل از این که اقدام خارج از مدار قانون را چگونه تعریف کنیم، در این واقعیت هیچ تردیدی نیست که استناد به قانون کار جمهوری اسلامی برای ایجاد تشکل کارگری هیچ راهی به هیچ کوره دهی نمی برد. اما آیا این واقعیت به معنای روی آوردن به تشکل مخفی است؟ به بیان دیگر، آیا چاره ی کار رفتن به زیرزمین و ایجاد هسته های کارگری مخفی است؟ این که نقض غرض است. اگرغرض از ایجاد تشکل به ویژه شورای کارگری تبدیل کارگرانِ پراکنده به یک نیروی اجتماعیِ متحد و متشکل است که در گام نخست دست کم بتواند یورش بی امان سرمایه را به سطح زندگی کارگران عقب براند، هسته یا کمیته ی مخفی به هیچ رو نمی تواند چنین نیرویی باشد. همان گونه که چرخه ی تاریخیِ شکل گیری تشکل های مستقل کارگری و سپس سرکوب آنها نشان می دهد، به نظر می رسد که اکنون نیز تنها راه برون رفتِ کارگران از اوضاع کنونی برای تبدیل شدن به یک نیروی اجتماعی و بدین سان عقب راندن فشار سرمایه تحمیل تشکل کارگریِ علنی به نظام سرمایه داری به صورت فراقانونی و غیررسمی (دوفاکتو) است، که صد البته به آسانی و بدون دردسر ممکن نمی شود و باید برای آن هزینه ی بسیار داد. تاریخ مبارزه ی طبقه ی کارگر برای ایجاد تشکل کارگری نشان می دهد که در نظام سرمایه داری به طور اعم - چه رسد به سرمایه داری های استبدادی نظیر سرمایه داری ایران – به دست آوردنِ حق تشکل مستلزم پرداخت هزینه است. اساساً هیچ حقی بدون مبارزه و پرداخت هزینه به دست نیامده است و نمی آید. به قول خودِ کارگران، بچه تا گریه نکند به او شیر نمی دهند. به همین جامعه ی خودمان در طول دهه های اخیر نگاه کنیم. اعتصاب اکنون نه تنها غیرقانونی بلکه حرام است. اما کارگران ایران هر زمان اراده کرده و هزینه های اعتصاب را پذیرفته اند دست به این کار زده اند و رژیم نیز نتوانسته است مانع آنان شود. اگر جنبش زنان توانسته است فشار ناشی از تبعیض جنسیتی و بی حقوقی تحمیلی را تا حدودی عقب براند و به طور کامل به این تبعیض و بی حقوقی تن در نداده است، علت اش ایستادگی و تحمل هزینه هایی است که زنان بیش از سی سال است پرداخت می کنند. یک نمونه ی دیگر مقاومتِ جنبشی و علنیِ مردم ایران در مقابل فشار استبدادِ سرمایه داری، ایستادگی در مقابل سانسورِ صوتی - تصویری از طریق فشار بی وقفه و بی امان برای درهم شکستن و نابودی آنتن های ماهواره ای است. از موارد دیگری که مردم با مقاومت خود برای گرفتن حق خویش عملاً قانون را زیر پا گذاشته اند می توان به پخش آواز خوانندگان زن در مکان های عمومی اشاره کرد. این امر هم اکنون نیز ممنوع است زیرا هیچ قانونی آن را مجاز نکرده است. با این همه، بسیاری از رانندگانِ وسایل نقلیه ی عمومی، چه درون شهری و چه برون شهری، آواز خوانندگان زن را در وسیله ی خود پخش می کنند و مسافران نیز از این کار استقبال می کنند. یا، تا همین چند سال پیش پخش و فروش کاست های ویدئو و سی دی هایِ غیرمجاز ممنوع بود، اما اکنون سی دیِ فیلم های غیرمجاز به راحتی خرید و فروش می شود بدون آن که دولت رسماً این امر را پذیرفته باشد. در سال های پایانیِ رژیم شاه نیز مبارزه با سانسورِ کتاب شکل یک جنبش فراقانونی را به خود گرفت، به طوری که ناشران بی آن که مجوز چاپ بگیرند کتاب های ممنوعه را منتشر می کردند، کتاب هایی که به «جلد سفید» مشهور شدند. حال که بیش از سی سال است که جمهوری اسلامی نتوانسته است مانع اعتصاب کارگران شود، حال که فشار مداوم و پیوسته برای تحمیل تبعیض و بی حقوقی مطلق بر زنان نتوانسته است به طور کامل موفق شود، و حال که تحمیل سانسور از طریق تجاوز به حریم خصوصیِ مردم حتا به شکل فرودآمدن با هلیکوپتر در پشت بام ها برای درهم شکستن آنتن های ماهواره ای نیز قادر نبوده است مردم را به تمکین کامل در مقابل سانسور وادارد، چرا کارگران با ایستادگی و تحمل هزینه نتوانند شوراهای کارگریِ خود را به نظام سرمایه داری حاکم تحمیل کنند؟ بدیهی است که این نظام آن گونه که به آزادی بیان در مورد ماهواره و سی دی و آوازِ زن تن درداده است به ایجاد شوراهای کارگری تن در نخواهد داد. اما این تفاوت فقط ضرورت تلاش و پشتکار و پرداخت هزینه ی بیشتر را به ما گوشزد می کند و نه چیز دیگر. راه تبدیل شدنِ کارگران به یک نیروی اجتماعیِ متحد و متشکل برای تهاجم شورایی و سراسری به رابطه ی انسان سوز سرمایه همین است. راه دیگری وجود ندارد.

۴- میان مبارزه اقتصادی طبقه کارگر با مبارزه سیاسی این طبقه برای برچیدن بساط سرمایه داری چه ارتباطی می تواند وجود داشته باشد؟ در همین رابطه، ارزیابی شما از نقش محلات کارگری و زحمت‌کش نشین در تقویت مقاومت و مبارزه‌ی جنبش کارگری چیست؟
اگر منظور شما از «حزب طبقه ی کارگر» همان است که لنین آن را «سازمان انقلابیون حرفه ای» نامیده است، چنین سازمانی نه تنها به الغای نظام سرمایه داری هیچ کمکی نمی کند بلکه حداکثر کاری که می تواند بکند جایگزینی سرمایه داری «آزاد» و خصوصی با سرمایه داری دولتی - حزبی است. تجربه ی ناکام کشورهای «سوسیالیستی» از قبیل شوروی و چین و کوبا و کره ی شمالی و... و لجنزار سرمایه داری دولتی - حزبی در این کشورها این واقعیت را به روشنی نشان می-دهد. به لحاظ نظری نیز به راحتی می توان نشان داد که نظریه ی لنین تحریف کامل نظریه ی مارکس و انگلس درباره ی «حزب طبقه ی کارگر» است. منظور مارکس و انگلس از «حزب طبقه ی کارگر» جنبش سازمان یافته ی توده های کارگر است. آنها در «مانیفست کمونیسم» به صراحت جنبش چارتیست ها را «حزب طبقه ی کارگر» می نامند و به روشنی اعلام می کنند که کمونیست ها نباید در مقابل این جنبش سازمان یافته (و جنبش های سازمان یافته ی دیگر نظیر آن) حزبی «جداگانه» به وجود آورند، گویی دارند از پیش نسبت به ایجاد چیزی شبیه به «سازمان انقلابیون حرفه-ای» هشدار می دهند. این نکته آن قدر روشن است و آن قدر تکرار شده که نیازی به نقل قول آن در اینجا نمی بینم. در عوض، قول دیگری از انگلس را نقل می کنم که تا آنجا که می دانم به زبان فارسی ترجمه نشده است. در اواخر سال ١٨٧٢، در شعبه ی انترناسیونال اول در انگلستان میان طرفداران مارکس و انگلس در یک سو و گروهی رفرمیست به رهبری «جان هیلز» در سوی دیگر شکافی به وجود آمد. گروه اخیر در دسامبر ١٨٧٢ اطلاعیه ای منتشر کرد و در آن به شورای عمومیِ جدید انترناسیونال (که به نیویورک نقل مکان کرده بود) وسایر تصمیم های کنفرانس انترناسیونال در «هاگ» (سپتامبر ١٨٧٢) حمله کرد. این اطلاعیه به ویژه قطع نامه ی انترناسیونال در کنفرانس لندن در سال ١٨٧١ درباره ی فعالیت سیاسی طبقه ی کارگر را مورد حمله قرار می داد. انگلس در ٢٠ دسامبر ١٨٧٢ در پاسخ به این اطلاعیه نوشت: «اطلاعیه، مقصود این قطع نامه را به کلی تحریف می کند.... قطع نامه، آن گونه که این اطلاعیه مدعی می شود، فعالیت سیاسی را برای اتحادیه های کارگری و دیگر سازمان-های به لحاظ سیاسی بی طرف الزامی نمی کند، بلکه صرفاً خواهان تشکیل حزب طبقه ی کارگر جدا از تمام احزاب طبقه ی متوسط در هر کشور است. یعنی اینجا در انگلستان از طبقه ی کارگر می خواهد که دیگر سیاهی لشکر «حزب بزرگ لیبرال» نباشد و حزب مستقل خودش را تشکیل دهد، همان گونه که در دوران باشکوه جنبش چارتیسم تشکیل داد.» (در باره ی بریتانیا، انتشارات زبان های خارجی، مسکو، ١٩٦٢، ص ص ۵٠٠ -۴٩٩، تأکید از من است). صرف نظر از این نکته که اتحادیه ی کارگری نمی تواند به لحاظ سیاسی بی طرف باشد، و به نظر می رسد که در این مورد بین دیدگاه مارکس و انگلس اختلاف وجود دارد (مارکس به صراحت و در جاهای مختلف خواهان شرکت اتحادیه های کارگری در مبارزه برای «الغای نظام کارِ مزدی و حاکمیت سرمایه» و «رهایی میلیون ها انسان ستمدیده» می شود)، یک نکته مسلم است و آن این که به نظر هر دو آنان «حزب طبقه ی کارگر» چیزی جز جنبش سازمان یافته ی طبقه ی کارگر نیست، و این نظر با نظریه ی «سازمان انقلابیون حرفه ای» زمین تا آسمان فرق دارد. نظریه ی «تشکیلات دوگانه» («سازمان انقلابیون حرفه ای» در یک سو و «سازمان کارگران» یا اتحادیه ی کارگری در سوی دیگر) محصول شکست طبقه ی کارگر در مبارزه با دو گرایش بورژواییِ درون جنبش کارگری یعنی رفرمیسم و سکتاریسم بود. این شکست خود را در ناکامیِ تقریباً همزمانِ انترناسیونال اول و کمون پاریس نشان داد. انترناسیونال اول و کمون پاریس به مثابه ی تجربه های کارگریِ اولیه ای که از دل جامعه ی سرمایه داری بیرون آمده بودند نمی توانستند به ایدئولوژی های سرمایه دارانه آغشته نباشند. ازهمین رو، با آن که نسبت به تجربه های پیشتر از خود از گرایش های سرمایه دارانه ی درون طبقه ی کارگر فاصله ی به مراتب بیشتری گرفته و به همان نسبت به تحقق رهایی طبقه ی کارگر به نیروی خودِ این طبقه نزدیک تر شده بودند، هنوز هم ضعیف تر و بی-تجربه تر از آن بودند که بتوانند از پسِ مبارزه با گرایش های بورژواییِ درون جنبش کارگری برآیند. شکست کمون پاریس، گذشته از آن که بیش از هر چیز دیگر برتری قدرت سیاسی و نظامیِ سرمایه-داری را به وضوح نشان داد، بیانگر نفوذ ایدئولوژیک طبقه ی سرمایه دار در صفوف طبقه ی کارگر نیز بود. رویکرد جنبشی و غیرایدئولوژیکِ انترناسیونال اول، که در عین حال خود از نفوذ آنارشیسم و گرایش های بورژواییِ دیگر رنج می بُرد، تأثیر اندکی بر کمون پاریس داشت و این دولت کارگریِ نوپا در سیطره ی ایدئولوژی های فرقه گرایانه ای چون بلانکیسم و پرودونیسم قرارگرفت. پس از شکست کمون پاریس حتا همان تأثیر اندک انترناسیونال اول بر جنبش کارگری نیز از میان رفت. منتها این بی تأثیری و به حاشیه رانده شدنِ انترناسیونال اول شکل دروغینِ تداوم راه آن را به خود گرفت. انترناسیونال اول می خواست تشکل کارگران برای رهایی به نیروی خودِ کارگران باشد و کمون پاریس نیز اقدامی عملی برای تحقق این رهایی بود. گرایشی که پس از انحلال انترناسیونال اول و شکست کمون پاریس بر جنبش کارگری حاکم شد، ضمن قبول ظاهریِ اصل رهایی طبقه ی کارگر به نیروی خودِ این طبقه، آن را از محتوایش خالی کرد و ایجاد دو نوع تشکل را برای کارگران تجویز نمود، تشکل هایی که هیچ کدام تشکل رهایی طبقه ی کارگر به نیروی خودِ این طبقه نبودند : اتحادیه کارگری (که در فرانسه به آن «سندیکا» می گویند) برای مبارزه ی اقتصادی توده های کارگر در چهارچوب سرمایه داری و «حزب» برای مبارزه ی سیاسی روشنفکران و نخبگان طبقه ی کارگر، مبارزه ای که هدف اش در واقع چیزی نبود جز جایگزینی سرمایه داری خصوصی با سرمایه داری دولتی - حزبی. بنیان گذاران و نمایندگانِ اصلی این گرایش، ابتدا سوسیال دموکراسی آلمان به ویژه شخص کائوتسکی و سپس سوسیال دموکراسی روسیه و بلشویسم به رهبری شخص لنین بودند. انقلاب کارگریِ آلمان را جناح راست سوسیال دموکراسی به خون کشید و شکست خورد، اما انقلاب کارگریِ روسیه ظاهراً پیروز شد تا به نام «سوسیالیسم» امپراتوری سرمایه داری دولتی - حزبی شوروی را برقرار سازد تا هفتاد و چند سال بعد فروپاشد.
بحث تشکل کارگری در جنبش کارگری ایران نیز، که بیش از یک قرن سابقه دارد، حول همین سنت تشکیلات دوگانه شکل گرفت، سنتی که با نظریه ی لنین در کتاب چه باید کرد؟ مبنی بر «سازمان انقلابیون حرفه ای» در یک سو و «سازمان کارگران» در سوی دیگر مستقیماً از طریق سوسیال دموکراسی روسیه و سپس بلشویسم به جنبش کارگری ایران منتقل شد. اگر قرار بر مقایسه ی جنبش کارگری ایران با جنبش های کارگری انگلستان و فرانسه باشد، باید گفت که جنبش کارگری ایران نه به جنبش انگلستان بلکه به جنبش فرانسه شبیه است، البته در مقیاسی به مراتب ضعیف تر و ناتوان تر از آن. در ایران نیز، همچون فرانسه، اتحادیه های کارگری نه در جریان مبارزه ی خودِ کارگران بلکه توسط احزاب سیاسی به وجود آمدند. در ایران نیز، همچون فرانسه، جنبش کارگری به سان جنبشی سیاسی اما غیرطبقاتی پا به عرصه ی وجود گذاشت. بی گمان، در ایران نیز همچون هر جای دیگر فشار سرمایه کارگران را به مبارزه وا می داشت و طبیعی بود که آنان خواست هایی چون افزایش دستمزد، کاهش ساعات کار، ایمنی محیط کار و نظایر آنها را از کارفرما مطالبه کنند. اما وقتی این مطالبات به فضای سیاسی و متلاطم جامعه و عرصه ی فعالیت احزاب سیاسی گره می خوردند، آنها در غیاب یک جنبش مستقل ضدسرمایه داری به دستاویز احزاب سیاسی برای کسب قدرت تبدیل می شدند. جامعه ی ایران، از انقلاب مشروطیت به بعد، بسیار بیش از آن که عرصه ی مبارزه ی طبقاتی باشد، عرصه ی فعالیت احزاب راست و چپ و میانه بود و، به همین دلیل، مبارزه ی خودانگیخته ی کارگران به راحتی به سکوی پرش این احزاب برای رسیدن به قدرت سیاسی تبدیل می شد. به این ترتیب، کارگر به مبارزه ی سیاسی کشیده می شد اما نه در زمین طبقه ی خود بلکه در زمین طبقات دیگر و به سود آنان. به عبارت دیگر، کارگران از موضع منافع طبقاتی خود تشکل خود را به وجود نمی آوردند تا با تکیه بر این تشکل و با اتکا به قدرت آن وارد مبارزه ی سیاسی با سرمایه داری شوند بلکه ابتدا به عضویت احزاب سیاسیِ طالب قدرت سیاسی درمی آمدند تا بعداً به کمک این احزاب تشکل کارگریِ وابسته به این احزاب را ایجاد کنند. به این معناست که می گویم در ایران اتحادیه های کارگری را احزاب سیاسی به وجود آوردند نه خودِ کارگران. بدیهی است که اعضای احزاب سیاسی نیز در درون طبقه ی کارگر وجود دارند و طبعاً می توانند به عضویت تشکل های کارگری درآیند. این، به معنای وابسته بودنِ تشکل کارگری به احزاب سیاسی و برنامه های آنها نیست، مشروط به این که تشکل کارگری نه به دنبال نیاز احزاب سیاسی به کسب قدرت سیاسی بلکه مستقل از این احزاب و درپی جنبش طبقاتی و طبعاً ضدسرمایه داری کارگران به وجود آمده باشد. اتحادیه ها و سندیکاهای کارگری که پس از انقلاب مشروطیت، در اوایل دوران رضاشاه، پس از شهریور ١٣٢٠ تا کودتای ٢٨ مرداد ١٣٣٢، در دوران انقلاب ١٣۵٧ و در سال های اخیر شکل گرفتند هیچ کدام مستقل از احزاب سیاسی و به دنبال منافع طبقاتیِ خود ایجاد نشدند بلکه دقیقاً درپی نیازهای احزاب سیاسی به وجود آمدند. اولین اتحادیه ی کارگری در ایران، «اتحادیه ی کارگران چاپ» بود که در سال ١٢٨۵ و در اوج جنبش مشروطیت توسط حزب سوسیال دموکرات تشکیل شد. «شورای مرکزی اتحادیه های کارگری ایران» را - که متشکل از چندین اتحادیه بود - حزب کمونیست ایران در سال ١٣٠٠ در اوایل به قدرت رسیدنِ رضاخان ایجاد کرد. پس از سقوط رضاشاه در شهریور ١٣٢٠، در سال های نخست سلطنت محمدرضا شاه، حزب توده ی ایران «شورای متحده ی مرکزی اتحادیه های کارگران و زحمتکشان ایران» را تشکیل داد که دربرگیرنده ی ده ها اتحادیه و ده ها هزار کارگر بود. در همین سال ها، اتحادیه ی کارگریِ دیگری تشکیل شد که هرچند همچون «شورای متحده» زائده ی سیاسیِ حزب توده و شوروی نبود، اما به گرایش سیاسیِ یوسف افتخاری وابسته بود که، اگرچه در شوروی تحصیل کرده و با مأموریت راه اندازی اعتصاب کارگران شرکت نفت در سال ١٨٠٨ به ایران آمده بود، دیدگاهی ملی را نمایندگی می کرد، دیدگاهی سیاسی که به هرحال نه تنها ربطی به سرمایه ستیزیِ طبقه ی کارگر نداشت بلکه نقطه ی مقابل آن بود. پس از کودتای ٢٨ مرداد و سرکوب و انحلال تمام تشکل های غیردولتی، تا دوران انقلاب ١٣۵٧، جز فعالیت های پراکنده ی بازماندگان اتحادیه های دوره ی پیش از کودتا و، از همه مشخص تر، دو سندیکای کارگران بافنده سوزنی و فلزکارمکانیک (که دو تن از اعضای آن به جنبش چریکی پیوستند و کشته شدند)، تشکلی که نام کارگران را بر خود داشت «سازمان کارگران ایران» بود که در واقع ساواک شاه آن را برای شکار پیشروان و فعالان کارگری ساخته بود. در جریان انقلاب ١٣۵٧ و تا سال ١٣٦٠ نیز کارگران بیکاری که محل همین «سازمان کارگران ایران» را تصرف کردند و نام «خانه ی کارگر» را بر آن گذاشتند بیش از آن که به عنوان کارگر یا حتا فعال کارگری شناخته شده باشند به مثابه اعضای سازمان ها و احزاب سیاسی معروف بودند، به طوری که هویت طبقاتی آنان زیر هویت گروهی – سازمانی شان رفته و گم شده بود. درواقع، این سازمان ها و گروه های سیاسیِ چپ بودند که «خانه ی کارگر» را تصرف کردند، منتها به دست اعضای کارگرشان، کارگرانی که در جریان سرکوب سال ١٣٦٠ یا کشته شدند یا به زندان افتادند یا از کشور فرار کردند یا ماندند و حرکت لاک پشتی در داخل را به فرار ترجیح دادند. کارگری که، بر اساس سنت تحمیلیِ تشکیلات سازی دوگانه، در زمینه ی اقتصادی به چانی زنی صرف بر سر افزایش نازل دستمزد محکوم بود و در عرصه ی سیاسی باید نقش سیاهی لشکرِ احزاب سیاسی را بازی می کرد بهتر از این نمی توانست در مقابل سرکوب سرمایه و دولت او مقاومت کند.
بدین سان، بر بستر شکست انترناسیونال اول و کمون پاریس، نخست کائوتسکی و سپس لنین نظریه ی تشکیلات دوگانه را مطرح کردند و در واقع با طرح این نظریه شکست طبقه ی کارگر را پیروزی نشان دادند، و در عمل آن را به ابزاری برای استقرار سرمایه داری دولتی - حزبی تبدیل کردند. این نظریه بر دو پیش فرض سرمایه دارانه مبتنی است: اول جدایی مبارزه ی سیاسیِ ضدسرمایه داری طبقه ی کارگر از مبارزه ی اقتصادی او و بدین سان توجیه رفرمیسم اتحادیه ای و، دوم، بیگانگی کارگران با نیروی خویش و سپردن رهاییِ خود به دست یک منجی به نام «سازمان انقلابیون حرفه ای» یا «حزب طبقه ی کارگر»، و تبدیل شدن به سرباز گوش به فرمان آن برای رساندن اش به قدرت سیاسی. در مورد رابطه ی مبارزه ی اقتصادی و مبارزه ی سیاسیِ ضدسرمایه داری در پاسخ به پرسش چهارم نشان دادم که این دو شکل از مبارزه ی طبقه ی کارگر در عین تفاوت با یکدیگر سازنده ی کلیتی یکپارچه و جدایی ناپذیرند، و مبارزه ی اقتصادی از طریق خودآگاهی کارگران به مبارزه ی سیاسیِ ضدسرمایه داری ارتقا می یابد، بی آن که این امر به «سازمان انقلابیون حرفه ای» نیاز داشته باشد. درباره ی بیگانگی کارگران نیز باید بگویم که علت این عارضه ی سرمایه دارانه آن است که کارگر با فروش نیروی کارش برای امرار معاش در واقع خود را از قدرتی که دارد تهی می کند و آن را به خریدار نیروی کار یعنی سرمایه دار می سپارد؛ در این خرید و فروش، فرایند کار، محصول کار و قدرت کارگر از وجود کارگر منفک و مستقل می شوند و در بیرون از وجود او به دشمنان خونی اش بدل می گردند. کار، که نیاز حیاتی انسان است، در نظام سرمایه داری به دشمنی بدل می شود که کارگر از دست آن می گریزد زیرا در جریان آن شیره ی جان اش مکیده می شود. محصول کار نیز به سرمایه ی انباشت شده یا کارِ مُرده تبدیل می شود که هیچ گریزی ندارد جز این که خود پیوسته و ثانیه به ثانیه فربه تر شود و کارگر را به طرف مرگِ ناشی از گرسنگی براند تا شاید اشتهای سیری ناپذیر خود را برای بلعیدن سود هرچه بیشتر ارضا کند. قدرت کارگر نیز خارج از وجود او شکل دولت و ماشین اداری- نظامی را به خود می گیرد و نقش مدیریت جامعه ی سرمایه داری و سرکوب خودِ کارگر را ایفا می کند. اما، پیامد این بی خویشتنی از خودِ آن ویرانگر تر است: طلب نجات از چنگ بدبختی ها و مصائب خرید و فروش نیروی کار از همان نیروهایی که خود طبقه ی کارگر آنها را قدرتمند کرده است. این واقعیت را نمی توان منکر شد که کارگران علی العموم از طبقه ی سرمایه دار و دولت او انتظار دارند که آنها را از فقر و فلاکت نجات دهند. جریانی که خود را متعلق به طبقه ی کارگر می داند و می خواهد کارگران برای نجات خود نه به طبقه ی سرمایه دار بلکه به نیروی خودشان متکی باشند باید ضمن توضیح این نکته و دمیدن روح اعتماد به نفس در کارگران در عمل نیز بکوشد که طبقه ی کارگر در مبارزه با سرمایه داری روی پای خود بایستد و خودش سازمان رهایی بخش خویش را به وجود آورد، نه این که با ایجاد یک «سازمان حرفه-ایِ» جدا از طبقه و ایجاد این تلقی که نجات کارگران در گرو پیوستن به این سازمان است، روحیه ی منجی طلبی را در آنان تقویت کند. به این معناست که می گویم فلسفه ی وجودی «سازمان انقلابیون حرفه ای» هیچ نیست جز این که کارگران به جای طلب نجات از بورژوازی خصوصی نجات خود را از بورژوازی دولتی - حزبی طلب کنند. تا آنجا که به طلب نجات مربوط می شود برای طبقه ی کارگر فرق نمی کند که آن را از بورژوازی خصوصی انتظار داشته باشد یا از بورژوازی دولتی- حزبی. در هر حال، طلب نجات طبقه ای است که خود را بی خویشتن احساس می کند و، به قول حافظ، آنچه را که خود دارد از بیگانه تمنا می کند. یک پیش فرض نظریه ی «سازمان انقلابیون حرفه ای» (یا «حزب طبقه-ی کارگر») توجیه بیگانگی کارگران با نیروی خویش و بدین سان کُشتن روحیه ی اعتماد به نفس در آنان است.

محسن حکیمی - بهمن ١٣٩١