علی سالم (از روزنامه شرق): از زمان پیدایش «طبقه کارگر»، وضعیت کارگران در یکی از بدترین دوران تاریخی خود به سر می برد. در یکی دو دهه اخیر و به خصوص بعد از بحران اقتصادی سال ٢٠٠٨ ، حتی در اروپا زادگاه جنبش کارگری، امتیازاتی که کارگران در مبارزات قرون نوزدهم و بیستم و در قالب دولت رفاه به دست آورده بودند، یکی پس از دیگری از آنها پس گرفته شد. سرمایه بیش از همیشه جهانی و متحد شده و مبارزات کارگران بیش از همیشه محلی و بومی. آیا می توان در این شرایط به تشکلی فراسوی سرمایه همچون انترناسیونال اول که توانست برای اولین بار مبارزات طبقه کارگر جهانی را در سطح بین المللی متحد کند، فکر کرد؟ تشکل جایگزین آن در شرایط تاریخی امروز چیست؟ محسن حکیمی با بازخوانی تجارب مربوط به انترناسیونال و نقد تاریخی اتحادیه گرایی و سندیکا، تشکل مناسب کارگران را در شرایط امروز شورا می داند و قبل از همه، جا افتادن گفتمان شورایی را وظیفه فعالان کارگری می داند. کارگر کسی است که فروشنده نیروی کار است و مزد می گیرد، چه در بخش تولید باشد و کارگر ایران خودرو و چه در بخش خدمات باشد و معلم، مترجم یا کارمند. این بخش از جامعه و پتانسیل عظیم آنها، موتور محرک اعتراضات همگانی چند سال اخیر در اروپا و آمریکا و خاورمیانه همچون جنبش تسخیر وال استریت و بهار عربی بودند. او در شرایط سیاست زدوده کنونی، فرارفتن از ساحت اقتصاد و ورود به عرصه سیاست را مهم ترین وظیفه می داند.
آنچه در ادامه می خوانید گفت و گو با محسن حکیمی به مناسبت ترجمه کتاب «اتحادیه های کارگری» است. منبع نوشته هایی که کنت لپیدس در کتاب «اتحادیه های کارگری» گردآورده فقط آثار اصلی «مارکس» و «انگلس» نیست و نامه نگاری ها، سخنرانی ها و مقاله های مندرج در نشریات، مصاحبه ها، دست نوشته های منتشر نشده و اسناد «انترناسیونال اول» از جمله صورت جلسات شورای عمومی و وقایع مربوط به جنبش کارگری اروپا و آمریکا را شامل می شود، نوشته هایی که به بازه زمانی نیم قرن بین سال های ١٨٤٤ تا ١٨٩٤ مربوط می شود. حکیمی همچنین روند بعدی اتحادیه گرایی در جنبش کارگری را در پی گفتاری مفصل ضمیمه کتاب کرده است.
١- انگیزه انتخاب کتاب «اتحادیههای کارگری» برای ترجمه به فارسی و نوشتن پیگفتار بر آن چه بود؟
همیشه دنبال فرصتی میگشتم تا نظرات مارکس و انگلس را، که در قرن نوزدهم به طور مستقیم با جنبش کارگری و اتحادیههای کارگری انگلستان- زادگاه جنبش کارگری- درگیر بودند، در اختیار کارگران ایران بگذارم و این مهم فقط از طریق ترجمه امکانپذیر بود. احساس میکردم جای متون کلاسیکِ دست اول در جنبش کارگری ایران خالی است. ترجمههای موجود درباره اتحادیه های کارگری مطالب دست دوم و سومی بود که از طریق جریانات متعلق به مارکسیسم روسی ترجمه شده بود و جنبش کارگری ایران در این مورد نیز بسیار بیش از آن که از مارکس و انگلس تأثیر پذیرد از این جریانات تأثیر گرفته بود. در پیگفتار کتاب نیز، علاوه بر بررسی وضعیت اتحادیه های کارگری در قرن نوزدهم، سیر بعدی آنها و آنچه را که در طول قرن بیستم تا اوایل قرن ٢١ در این مورد اتفاق افتاد به صورت خلاصه ضمیمه کتاب کردم، زیرا در غیر این صورت این پی گفتار فقط در حد قرن نوزدهم باقی میماند و ناقص بود.
٢- اساس نظریه دستمزد مارکس، که موضوع بحث فصل چهارم کتاب است، چیست؟
بحث دستمزد از همان دهه ١٨۴٠ در آثار اولیه مارکس همچون «دستنوشتههای اقتصادی و فلسفی»، «ایدئولوژی آلمانی»، «فقر فلسفه» و «مانیفست کمونیسم» مطرح می شود. علاوه بر این، مارکس در سال ١٨۴٧، که در بروکسل زندگی میکرد، برای کارگران تبعیدی و مهاجر آلمانی درسگفتارهایی درباره اقتصاد سیاسی ارائه داد. در یکی از این درسگفتارها با عنوان «دستمزد چیست؟»، دستمزد را «ارزش کار» تعریف کرد. در سال ١٨۴٨، که مارکس از بلژیک به آلمان رفته بود، این درس گفتارها را به صورت دنباله دار در نشریه «راین جدید» ( نویه راینیشه تسایتونگ) منتشر کرد، که بعدا با عنوان «کار مزدی و سرمایه» تجدید چاپ شد. بخش منتشرنشده این درسگفتارها نیز بعدا با نام «دستمزد» منتشر شد، که در همین کتاب «اتحادیههای کارگری» هم آمده است. برای او در آن زمان هنوز تمایز «کار» و «نیروی کار» به طور کامل روشن نشده بود و این تمایز در اواخر دهه ١٨۵٠ و اوایل دهه ١٨٦٠ روشن شد. او در «گروندریسه»، «تئوریهای ارزش اضافی» ، «مزد، قیمت، سود» و «سرمایه» تغییراتی در نظریه دستمزد خود داد و در واقع آن را دقیق تر و کامل تر کرد. چه عاملی باعث تکامل این نظریه شد؟ واقعیت این بود که در دهه ١٨۵٠ اعتراضات کارگری و اعتصاب های هدایت شده توسط اتحادیه های کارگری برای افزایش دستمزد و کاهش ساعات کار در جنبش کارگری انگلستان اوج گرفت و مارکس را واداشت که برای مبارزه اتحادیههای کارگری در چهارچوب سرمایه داری، جایگاه برجستهتری قائل شود. به عبارت دیگر، مارکس به این نتیجه رسید که اتحادیه کارگری در چهارچوب سرمایه هم میتواند در ارتقای سطح زندگی کارگران تاثیرگذار باشد و قرار نیست که فقط در صورتی که به فراسوی سرمایه برود برای آن اهمیت قائل شویم (نگرشی که در نظریه مارکس در دهه ١٨۴٠ وجود داشت). این برداشت، که از مشاهده عینی مبارزات اتحادیه ها در دهه ١٨۵٠ ناشی می شد، روی نظریه دستمزد مارکس تاثیر گذاشت، ضمن آن که در این نظریه «ارزش کار» نیز به «ارزش نیروی کار» تبدیل شد. معادل گرفتن دستمزد با ارزش کار موجد این توهم بودکه گویا سرمایهدار همه ارزش کار را به کارگر می پردازد. جایگزینی ارزش کار با ارزش نیروی کار این توهم را زایل می کرد. آنچه سرمایه دار از کارگر می خرد نه کار بلکه نیروی کار اوست. تنها در این صورت است که سرمایه دار می تواند ارزشی بیش از آنچه که به عنوان مزد به کارگر می دهد به دست آورد. بحث استثمار به روشنی در کتاب «سرمایه» توضیح داده شده است. توان و نیروی بدنی را که کارگر به سرمایه دار میفروشد میتوان با خوردن نان بربری خالی و استراحت در آلونک بازتولید و آماده کار کرد، اما وقتی سرمایهدار آن را میخرد ارزشی به مراتب بیش از ارزش آن نان بربری و آن استراحت آلونکی از بدن کارگر بیرون میکشد. زیرا ارزشی که در گوشت و پوست و خون کارگر وجود دارد به مراتب بیش از ارزشی است که صرف نان بربری، استراحت در یک آلونک، تولید مثل و ارضای دیگر نیازهای روزمره حیوانیِ کارگر می شود. به همین دلیل است که اگر عمر طبیعی کارگر مثلا ٨٠ سال باشد با ارزش اضافی ای که از بدن او بیرون کشیده می شود این عمر مثلا به ۵٠ یا ٦٠ سال کاهش می یابد. پس آنچه که فروخته میشود و در ازای آن مزد دریافت میگردد «نیروی کار» است و نه «کار». سرمایه دار نیروی کار کارگر را می خرد اما از کارگر کار می کشد. کارگر از ٨ ساعتی که در روزکار می کند در بهترین حالت فقط ۴ ساعت را صرف بازسازی نیروی کارش می کند و ۴ ساعت بقیه را مجانی برای سرمایهدار کار می کند. به این ترتیب، تئوری استثمار و مبحث ارزش اضافی از این زمان به بعد شکل دقیق تر و شسته رُفته تری به خود گرفت. با این تدقیق، دستمزد به عنوان «ارزش نیروی کار» تعریف شد. اما تغییر و تکاملی که در نظریه مارکس درباره دستمزد بر اثر اوج گیری جنبش اتحادیه ای در دهه ١٨۵٠ به وجود آمد این بودکه مارکس گفت ارزش نیروی کار فقط از جزء جسمانی تشکیل نشده بلکه یک جزء تاریخی یا اجتماعی هم دارد. منظور از جزء جسمانی، ارزش کالاهایی است که صرف نیازهای صرفا جسمانی کارگر مانند خوردن، پوشیدن، خوابیدن و تولید مثل و... می شود. این جزء از ارزش نیروی کار، حداقل یا کف این ارزش است، همان که به آن دستمزد «بخور و نمیر» هم می گویند. اما ارزش نیروی کار جزء دیگری دارد که در جوامع مختلف یا مقاطع تاریخی مختلف فرق می کند. ارزش نیروی کار کارگرانی که در جوامع یا مقاطع زمانی نسبتا بهتری از مبارزه طبقاتی قرار گرفته و توانسته اند اتحاد و تشکل کارگری را به نظام سرمایه داری تحمیل کنند چیزی بیش از این حداقل است و امور دیگری چون آموزش، تفریح، مسافرت، مطالعه و نظایر اینها را نیز در برمی گیرد، نیازهایی که مثلا کارگران اروپایی و آمریکایی می توانند آنها را برآورده کنند اما بسیاری از کارگران آفریقایی یا آسیایی این توان را ندارند. مارکس این جزء را جزء اجتماعی یا تاریخی ارزش نیروی کار نامیدکه دستیابی به آن با تکیه به مبارزات اتحادیه ای در چهارچوب سرمایه داری مقدور بود. این که آیا اکنون نیز چنین است بحث دیگری است. اما در قرن نوزدهم اتحادیه های کارگری چنین قدرتی را داشتند. پس نمی توان این واقعیت را نادیده گرفت که مارکس به مبارزات اتحادیه های کارگری در چهارچوب سرمایه داری و به طور مشخص به ارتقای زندگی کارگران از سطح صرفا حیوانی به سطحی بالاتر اهمیت می داد. البته - برخلاف آنچه که سندیکالیست ها تبلیغ کرده اند و می کنند – این نکته را به هیچ وجه نباید به معنی نفی نظر مارکس مبنی بر لزوم فراتررفتن اتحادیه ها از چهارچوب سرمایه و تبدیل آنها به تشکل های سرمایه ستیز گرفت، نظری که او در طول دوره دخالت اش در جنبش اتحادیه ای - چه در دهه ١٨۴٠ به صورت نظری و چه در دهه ١٨٦٠ به شکل عملی - کاملا به آن وفادار بود.
٣- اهمیت تجربه انترناسیونال اول در جنبش کارگری به چه دلیل است؟
انترناسیونال اول اصیلترین و در عین حال سرمایه ستیزترین تشکل کارگری است که تاکنون به وجود آمده است. مارکس جزء بنیانگذاران انترناسیونال اول نبود اما، برخلاف روال همیشگی اش، بهمحض دعوت پاسخ مثبت داد چون احساس میکرد اینبار جنبش کارگری با قدرتی بیش از گذشته به صحنه آمده است. او به این وسیله تلاش کرد مشکل اساسی جنبش کارگری را که تا آن زمان وجود داشت برطرف کند. این مشکل چه بود؟ تا پیش از انترناسیونال اول، در جنبش کارگری انگلستان جریانی به نام چارتیسم وجود داشت که وارد مبارزه سیاسی شده بود. هدف این تشکل سیاسی مبارزه برای حق رای، رفرم و دخالت کارگران در عرصه سیاست از طریق شرکت در پارلمان بود. جریان دیگرِ جنبش، اتحادیههای کارگری بودند که از اوایل قرن نوزدهم و به دنبال شکست جنبش ابزارشکنی (لودیسم) آرام آرام شکل گرفته و صرفا درگیر مطالبات اقتصادی از قبیل افزایش دستمزد، کاهش ساعات کار و از این قبیل بود. این دو جریان به موازات هم پیش می رفتند اما ارتباط چندانی با هم نداشتند. انترناسیونال اول و خطی که مارکس دنبال میکرد برای اولینبار در تاریخ جنبش کارگری با دو عرصه سیاست و اقتصاد به عنوان یک کلیت واحد برخورد کرد، ضمن آن که در عرصه سیاست نیز مبارزه خود را منحصر به رفرم نکرد و سیاست را به عرصه مبارزه با کل نظام مزدی ارتقا داد. البته پیش از انترناسیونال جناح چپ چارتیستها و فعالانی مثل جورج جولیان هارنی و ارنست جونز همین گرایش را دنبال میکردند و مارکس بخشی از «مانیفست کمونیسم» را که بر عدم جدایی کمونیستها از جنبش کارگری تاکید دارد با تاثیر از پراکسیس این جناح از چارتیستها نوشته بود. انترناسیونال اول، پس از شکل گیری در ١٨٦۴، در واقع همین گرایش را ادامه داد، ضمن آن که کوشید نواقص آن را رفع کند. انترناسیونال در همان مدت کوتاهی که فعالیت کرد مُهر خود را بر جنبش کارگری بریتانیا، قاره اروپا و تا حدی آمریکا کوبید. بعد از ضربه کمون پاریس و حمایت انترناسیونال از این رویداد، رهبران اتحادیهها که اعضای اصلی و بنیان گذار انترناسیونال بودند از آن بیرون رفتند؛ یک جریان از آنها به سمت حزب لیبرال انگلستان رفت و جریان دیگر هم، که از پرودون و سپس باکونین طرفداری می کرد، خط آنارشیستها و آنارکوسندیکالیستها را دنبال کرد. جریان اخیر از همان ابتدا درپی فرقه بازی و توطئه گری بود، به طوری که کار به توطئه باکونین و اخراج او از انترناسیونال کشید. توطئه این بود که باکونین بر خلاف اساسنامه در درون انترناسیونال تشکل دیگری ساخته بود. به این ترتیب، فقط طرفداران مارکس در انترناسیونال باقی ماندند که خط آنها توسط حزب سوسیالدموکرات آلمان نمایندگی می شد. بعد از این شقه شقه شدن انترناسیونال، در سال ١٩٧٢ در کنگره لاهه پیشنهاد انتقال مرکز آن از لندن به نیویورک مطرح شد، که عملا به معنی انحلال آن بود. اگر قبل از انترناسیونال جنبش کارگری نیرومندی همچون چارتیسم وجود داشت، بعد از آن چیزی جز اتحادیه های آویزان به احزاب بورژوایی در یک سو و تعدادی فرقه جدا از جنبش در سوی دیگر وجود نداشت. این وضعیت امری تاریخی و ناشی از دوران نوپایی طبقه کارگر بود، اما پس از گسترش جهانی طبقه کارگر بر اثر رشد بی سابقه صنعت و شکل گیری نطفه های جنبش شورایی توده های کارگر تداوم این وضعیت دیگر طبیعی نبود. از سوی دیگر، ادامه سوسیالدموکراسی آلمان به پیدایش «مارکسیسم» انجامید، که در واقع نسخه ایدئولوژیک نظریه مارکس بود، جهانبینی نظام مندی که طبقه کارگر باید اصول اش را در جامعه پیاده می کرد. بعدا لنین به مارکسیسم به عنوان ایدئولوژی (که نخست از سوی برنشتاین - از ایدئولوگ های اصلی حزب سوسیال دموکرات آلمان - مطرح شد) انسجام بیشتری داد و اعلام کرد پرولتاریا خودش ایدئولوژی دارد و صراحتا از «ایدئولوژی سوسیالیستی» نام برد، در حالی که اساس بحث مارکس نقد هرگونه ایدئولوژی به طور کلی بود. از سوی دیگر، اتحادیه کارگری، که در دیدگاه مارکس پتانسیل تبدیل شدن به تشکل های ضدسرمایه داری را داشت، از نظر لنین، به «سازمان کارگران» بدل شد که فقط قادر به مبارزه تریدیونیونی بود. چنین بود که الگوی سازمان یابیِ اتحادیه ای- حزبی، یعنی اتحادیه های کارگریِ رفرمیستی در یک سو و احزاب مارکسیستیِ طالب قدرت سیاسی («انقلابیون حرفه ای») در سوی دیگر، که درکتاب «چه باید کرد؟» لنین فرمول بندی شده بود، به پارادایم رایج سازمان یابی طبقه کارگر تبدیل شد.
۴- آیا کمون پاریس را که اولین تجربه کارگری برای کسب قدرت سیاسی بود عامل اصلی ضربهزننده به انترناسیونال میدانید؟
در طول تاریخ بارها پیش آمده که مبارزه طبقاتی خود را به صورت جرقه نشان داده و چون آمادگی لازم را برای شعله ورکردن مبارزه نداشته خاموش شده و شکست خورده است. کمون پاریس از جمله این جرقه ها بود. آیا چون شکست خورد نمی بایست اتفاق می افتاد؟ اصلا چنین نیست. به تاریخ نمی توان این گونه امر و نهی کرد. کمون پاریس دو ماه و اندی بیشتر طول نکشید و مارکس از پیش می دانست که کارگران در صورت یورش به قدرت سیاسی حاکم شکست خواهند خورد. از همین رو هشدار داده بود که کارگران به جای اقدام به کسب قدرت سیاسی به سازماندهی خود بپردازند. اما وقتی کارگران درگیر جنگ با بورژوازی شدند گفت حالا دیگر وقت عقبنشینی نیست و باید تا آخرش رفت. چرا که به نظر او در این حالت هزینه عقب نشینی بسیار بیشتر از هزینه شکست و کشتار کارگران بود. چنین بود که کمون پاریس به عنوان اولین تجربه طبقه کارگر برای کسب قدرت سیاسی با وجود تلفات زیاد و کشتهشدن دهها هزار نفر از کارگران مُهر خود را بر تاریخ کوبید و به نسلهای بعد از خود درسی بزرگ داد. نقد من به کمون پاریس به عنوان ضربه به انترناسیونال اول نقدی تاریخی است. کمون اقدامیاصیل بود اما توان لازم را برای ادامه راه نداشت. طبقه کارگر باید دهها بار چنین اقدام هایی را تجربه کند تا سرانجام بتواند قدرت سیاسی را به دست آورد و به سوی رهایی جامعه از دست نظام مزدی پیش رود. بورژوازی اروپا هم همینگونه به قدرت رسیده است. این طبقه در طول چند قرن بارها در برابر فئودالیسم شکست خورد تا این که در رویداد بزرگی مثل انقلاب کبیر فرانسه موفق شد قدرت سیاسی را به دست آورد. اما همین قدرت مسلط نیز بازهم برای چند دهه از اشرافیت فئودال شکست خورد تا این که سرانجام توانست قدرت خود را تثبیت کند. در انقلاب اکتبر جنبش کارگران گستردهتر و نیرومندتر از کمون پاریس بود اما به عوارض دیگری دچار شد. توده کارگران به حزبی متشکل از «انقلابیون حرفه ای» آویزان شدندکه دنبال قدرت سیاسی بود، حزبی که به محض دست یابی به قدرت سیاسی با تکیه به نیروی طبقه کارگر، کارگران را از عرصه سیاست انقلابی به عرصه خرید و فروش نیروی کار بازگرداند. اگر تا پیش از آن کارگران نیروی کارشان را به بورژوازی خصوصی می فروختند اینبار باید آن را به دولت می فروختند.
۵- سازماندهی مبارزه سیاسی بزرگترین دستاورد انقلاب اکتبر بود. در تجربه اکتبر پررنگ بودن سیاست را مشکل اساسی میدانید یا شکل حزب را؟
من اشکال را در ورود کارگران به عرصه سیاست نمیدانم بلکه می گویم کارگران به طور مستقل و روی پای خود وارد عرصه سیاست نشدند. ایراد من این است که چرا جنبش کارگری روسیه به یک جریان سیاسی و در واقع به یک فرقه سیاسیِ طالب قدرت سیاسی آویزان شد، وگرنه سیاسیبودن طبقه کارگر به نظر من امری ضروری است و بدون آن کارگران نمی توانند از چنگ سرمایه رها شوند.
٦- اما این ایراد به هر شکلی از سازماندهی مبارزه سیاسی میتواند وارد باشد، اینکه بخشی از پیشروان سمت و سوی سیاسی را مشخص کنند.
بله، اما درجه این ایراد فرق میکند. اگر ایراد کمون پاریس از این نظر ١٠ درصد باشد ایراد انقلاب اکتبر ٩٠ درصد است. در کمون، کارگران پاریس نه تنها به یک حزب سیاسیِ خاص از نوع حزب بلشویک آویزان نشدند بلکه سیاست انقلابی و برنامه اداره جامعه آینده را از دل پراکسیس خود بیرون کشیدند. علاوه بر این، بین توده های کارگر و پیشروان شان درجه زیادی از آمیختگی وجود داشت به طوری که رهبران سیاسی از توده کارگران چندان جدا نبودند. در حالیکه در انقلاب اکتبر، اولا سیاست حزب نه از دل پراکسیس کارگران بلکه از دل نیازهای حزب برای سازماندهی قدرت دولتی بیرون آمد و، ثانیا، این حزب کارگران را آموزش نداده بود که روی پای خود بایستند بلکه آنها را دنباله رو خود بار آورده بود. شاید بتوان مسئله را این طور هم بیان کرد که بر بستر خامی و ناپختگی طبقه کارگر روسیه لنینی پیدا شد که به جای آن که به کارگران بگوید هدف نهایی مبارزه طبقاتی شان الغای خرید و فروش نیروی کار است به آنها گفت مهم ترین مسئله در مبارزه طبقاتی سازماندهی قدرت دولتی است و به همین دلیل آنها باید قبل از هرچیز حزب بلشویک را به قدرت برسانند.
٧- جدایی دو عرصه سیاست و اقتصاد از بدو پیدایش جنبش کارگری وجود داشت. امروز نیز بیش از گذشته مبارزات اقتصادی و سیاسی کارگران از هم جداست. شرایط امروز جنبش کارگری چه تغییری نسبت به زمان انترناسیونال و جنبش چارتیسم پیدا کرده و امروز حزب طبقه کارگر، یا هر تشکل اصیل دیگر- با هر نامی- چگونه باید همانند تجربه انترناسیونال به پیوند این دو عرصه بپردازد؟
این جدایی مسالهای است که تاریخا وجود داشته و همچنان هم وجود دارد و منکر آن نمیتوان شد. در واقع از یک طرف با فعالان عرصه سیاست مواجهیم که دغدغه آنها بیشتر تغییر اوضاع سیاسی است و از طرف دیگر با تودههای کارگر که مسئله شان بیشتر بهبود شرایط زندگی، افزایش دستمزد و مطالباتی از این دست است. از این مسئله به عنوان «سطوح مختلف مبارزه طبقه کارگر» هم نام برده میشود. انترناسیونال برای اولینبار توانست در حد خود این دو سطح را تا حدودی متوازن و به هم نزدیک کند و در این حد بسیار موفق بود. بسیاری از دستاوردهایی آن زمان به خاطر دخالت طبقه کارگر در عرصه سیاست بود. مثلا در بلژیک جنبش کارگران معدنچی درگیر مبارزه مسلحانه با دولت شد تا توانست حق و حقوق خود را به این دولت تحمیل کند. انترناسیونال در عین اینکه برای ارتقای مسائل اقتصادی میکوشید مسائل سیاسی را هم به میان کارگران برد و از همه مهمتر همبستگی سیاسیِ بینالمللی بین کارگران به وجود آورد. با این همه، همین که انترناسیونال دوام نیاورد نشان میدهد که باز هم آن سطوح متفاوت جنبش کارگری در آن زمان کار خود را می کرد، به طوری که درنهایت بخش مهمی از جنبش کارگری در عرصه سیاست از بورژوازی دنبالهروی کرد. مثلا آمال و آرزوهای بسیاری از رهبران اتحادیهها نمایندهشدن در پارلمان و عضویت در حزب لیبرال بود. من در پیگفتار کتاب «اتحادیه های کارگری» سعی کردهام نشان دهم که به تدریج از اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم به بعد نسبت به زمان انترناسیونال اول اختلاف سطح مبارزه و شقاق بین کارگران کمتر شد. چرا که اولا بر اثر رشد صنعت آن دیوار حرفهای که باعث جدایی شاگردان و کارآموزان از استادکاران می شد به طوری که مثلا کارآموزان باید ٧ سال کار میکردند تا بتوانند وارد اتحادیه شوند به تدریج از میان رفت یا دست کم تضعیف شد. امروز در جنش کارگری اروپا و آمریکا که جای خود دارد حتی در جنبش کارگری ایران هم یک کارآموز یا یک کارگر غیرفنیِ کف کارخانه نخواهد پذیرفت که به علت کارآموزی یا ناماهربودن از عضویت در تشکل کارگری محروم شود. اکنون و در سطح کلان در میان کارگران نه آن شکاف عمیق حرفهای استادکاری - شاگردی وجود دارد و نه اختلاف سطح سواد و تخصص کارگران در حد قدیم باقی مانده است. اخیرا مقالهای در باره کارگران ایران خودرو خواندم که میگفت ٢۵ درصد پرسنل این کارخانه فوق دیپلم به بالا هستند. این رقم سی سال پیش حتی 2 درصد هم نبود. در زمینه شکاف جنسیتی نیز چنین است.آیا برخورد قرن نوزدهمی با زنها و راهندادن آنها به اتحادیه امروز برای هیچ زن کارگری قابل تصور است؟ امروز با وجود تمام محدودیتهایی که در مورد مشارکت زنان در مسائل اجتماعی وجود دارد، زنان کارگر از بخشهای پیشرو و فعال جنبش کارگری هستند. در مجموع، با وجود همه ممانعتها جنبش کارگری ایران امروز بسیار پیشرفتهتر از زمان انقلاب ١٣۵٧ است.
٨- نشانههای این قوتی که میگویید چیست؟
در همین حال حاضر در جایی مثل یزد - از جاهای برخوردار از پیشینه دراز مبارزات کارگری سخن نمی گویم - اعتصاب کارگران معدن بافق در جریان است که نشان میدهد یک پتانسیل و بدنه تودهای قوی در جنبش کارگری ایران وجود دارد. اولا مرد و زن به صورت خانوادگی و فعال متحصن شدند. این امری بود که در اعتراضات کارگران شرکت نیشکر هفتتپه هم اتفاق افتاد. زن و مرد کارگر اکنون به این آگاهی رسیده اند که برای دست یابی به حق و حقوق خود باید در کنار هم در مبارزه شرکت کنند و برای افزایش نیروی خود در این مبارزه به یکدیگر یاری رسانند. در حالیکه نیم قرن پیش حضور زنان در اعتراضات کارگری یا نبود یا بسیارکمرنگ بود. شقاقها و اختلاف سطوح در زمینه های مختلف بین کارگرها خیلی کمتر از قبل شده و تغییراتی ایجاد شده که توان مادی و عینی طبقه کارگر را در جهت افزایش اتحاد و همبستگی کارگران افزایش داده است. اگر در زمان رضاشاه یا بعد از شهریور ١٣٢٠ استادکارها در سندیکا همهکاره بودند، امروز اگر تشکل کارگری در همان حرفه ها شکل بگیرد آن شرایط اصلا نمی تواند برقرار باشد. یک مورد دیگر: خاستگاه جنبش کارگری ایران در ۴٠ سال پیش عمدتا روستایی بود. زمانی که ایران ناسیونال تاسیس شد، مالک آن - خیامی - با اتوبوس از روستا کارگر برای کارخانه میآورد و بسیاری از کارگران این کارخانه اهل روستاهای مشهد و شمال و زنجان و روستاهای دیگر بودند. پیش از آن نیز، بدنه اصلی کارگران ایرانیِ صنعت نفت اهل روستاهای چهارمحال و بختیاری بودند. اما اکنون خاستگاه کارگران عمدتا مناطق شهری است و کارگران عمدتا افرادی تحصیلکرده و آشنا با فرهنگ مدرن و عناصر آن همچون کتاب، روزنامه، کامپیوتر، موبایل و... هستند. در چند دهه گذشته شرایط اصلا چنین نبود و این قدر مهندس، تکنسین باسواد و کارگر فنی در طبقه کارگر نداشتیم. زمانی بود که به مهندس میگفتی کارگر رو ترش میکرد اما الان بسیاری از مهندسان خود را کارگر می نامند زیرا می دانند که دارند برای امرار معاش نیروی کارشان را میفروشند. اینها تغییراتی است که نشاندهنده رشد طبقه کارگر است. در مورد ملیت یا نژاد هم شاهد همین تغییرات هستیم، مثلا در قرن نوزدهم در آمریکا کارگران سیاهپوست را به اتحادیهها راه نمیدادند اما الان این رفتار در بسیاری جاها امکانپذیر نیست.
٩- البته امروز نیز هر ازگاهی گزارشهایی را میخوانیم که اتفاقا از سوی کارگران ایرانی با کارگرهای افغان برخوردهای نژادپرستانه میشود.
من منکر این شکل برخورد بورژوایی با افغانها نیستم که آنها را اصلا آدم حساب نمیکنند و چون نیروی کارشان ارزانتر است و حق اعتراض ندارند سختترین کارها را به آنها میدهند. اما میزان آن در محیط های کارگری بسیار کمتر از دیگر محیطها است. در بازار ایران هر چند وقت یک بار علیه افغانها تظاهرات می کنند، اما در مراکز آموزشی، بیمارستان ها و کارخانه ها این افغان ستیزی بسیارکمتر است. در عین حال، نمی توان منکر شد که بخش های عقب مانده طبقه کارگر هم متاثر از ایدئولوژی بورژوایی هستند و افغانها را بیگانه میدانند. مثلا همین چندی پیش در روستایی در اطراف قزوین پس از ماجرای تجاوز به یک دختر تقصیر را گردن یک افغان انداختند و برخورد بسیار تاسفباری با افغانها شد؛ اموال شان را غارتشان کردند و خانههایشان را آتش زدند. بله، اینها هست. منتها نسبت به قبل، نژادپرستی و بیگانهستیزی در میان کارگران کمتر شده است. در اروپا بدون مهاجران بیگانه صنعت بههیچوجه پیش نمیرود و چون نیروی جوان کم دارند هنوز مهاجر میپذیرند. این مساله باعث شده که نوعی آمیزش بین کارگران بومی و مهاجر در کشورهایی مثل آلمان، نروژ و انگلستان به وجود آید. مارکس در بخش هایی از کتاب «اتحادیههای کارگری» مفصل به این مسئله و نقش انترناسیونال در مورد کارگران انگلیسی و کارگران مهاجر قاره اروپا در قرن نوزدهم میپردازد.
١٠- شما مهندس را هم کارگر میدانید. فرق طبقه متوسط و طبقه کارگر که مشغول تولید ارزش اضافه است چیست؟
تعریف کارگر امروز تحریف شده است. مارکس که امروز فعالان کارگری دیدگاه های خود را به او منتسب میکنند کارگر را این گونه که چپ ها رواج داده اند تعریف نکرده وکارگر را فقط کارگر صنعتی و مولد نمی داند. تعریف کارگر را پستمدرنها هم در دهه های ١٩٨٠ و ١٩٩٠ تحریف کردند. نولیبرالیسم بخشی از تولید را در کشورهایی اروپایی و آمریکایی به کشورهایی مثل چین، ویتنام، هند، بنگلادش و پاکستان منتقل کرد و کشورهای توسعهیافته تر بیشتر بر بخش خدمات متمرکز شدند. چنین بود که پست مدرن ها گفتند تولید دیگر جایگاه گذشته را ندارد و طبقه کارگر آب رفته؛ در حالی که فقط بخشی از تولید جا به جا شده بود. در حقیقت، در کشورهای پیشرفته تر کارگرانی که به «یقه سفید» معروف بودند جایگاه برجستهتری پیدا کردند. در حال حاضر، به دلیل انتقال بخشی از تولید از اروپا و آمریکا جمعیت کارگران شاغل در بخش خدمات بیشتر از کارگران مولد شده است. کارگران خدمات همان کارگرانی هستند که مارکس آنها را کارگران غیرمولد می نامید. طبقه کارگر منحصر به کارگر تولیدکننده در کارخانه و بخش صنعت نمیشود. نیروی طبقه کارگر بسیار گستردهتر از آن است که تا به حال تصور شده است. این بورژوازی بوده که بخشی از ما را به عنوان اینکه کارگر نیستیم از ما جدا کرده و آن را یا به خود منضم کرده یا به حاشیه رانده. کارگر فقط کسی نیست که ارزش اضافی تولید می کند. البته کارگران غیرمولد هم به صورت غیرمستقیم در تولید ارزش اضافی دخیل اند، ولی تعریف کارگر به عنوان تولیدکننده ارزش اضافی نادرست است. یکی مستقیما ارزش اضافی تولید میکند، دیگری کالایی را که او تولید کرده به دست فروشنده میرساند. در این فرایند، فرد اخیر به صورت غیرمستقیم در تحقق ارزش اضافی و انباشت سرمایه سهیم است، هرچند خودش مستقیما مولد نیست. یک دلیل این که کارگران خود را از هم جدا می پندارند و نیروی خود را آن گونه که هست نمی شناسند همین درک نادرست از کارگر است. کارگر کسی است که نیروی کار خود را میفروشد و مزد میگیرد. با این تعریف، روزنامهنگار کارگر است، مهندسی که در خط تولید کار میکند و مثلا طراحی می کند یا با فرمول های تهیه رنگ یا پلیمر سر و کار دارد کارگر است، نویسنده یا مترجمی که نیروی کار فکری خود را میفروشد کارگر است، پزشکی که از دولت یا درمانگاه خصوصی حقوق می گیرد (و نه پزشکی که سهامدار بیمارستان است) کارگر است، پرستارها و معلمها بخش های مهمی از طبقه کارگرند. اما مدیرانی که در سازماندهی استثمار کارگران نقش دارند و از همین رو حقوق های ١٠ میلیونی و بیشتر میگیرند یا کسانی که مالک کارگاههای کوچک هستند اما خودشان هم کار می کنند جزء طبقه کارگر نیستند. ما باید درک درست و پیشرو از کارگر را در جامعه ترویج کنیم و بگوییم مثلا منِ نویسنده و شمای روزنامهنگار و حروف چین همه کارگریم و هیچ چیز نباید و نمی تواند مانع اتحاد ما بشود. آنچه که به عنوان «طبقه متوسط» معروف شده در واقع قشر مرفهتر و در عین حال پیشروتر طبقه کارگر است. این قشر را نباید به خاطر رفاه بیشترش از خود برانیم. البته ممکن است آنها خود را کارگر ندانند. این، طبیعی است. زیرا تا کنون به آنها گفته اند کارگر یعنی فقط عمله، یعنی فقط رفتگر، یعنی فقط کارگر کوره پز خانه، یعنی فقط کارگر ساختمانی، یعنی حداکثر کارگر کارخانه. باید از یک سو با پیشداوری و درک تبعیض آمیزی که نسبت به این کارگران وجود دارد مقابله کرد و از سوی دیگر توهم کارگران مرفه را نسبت به خودشان زایل کرد و بدین سان این اقشار طبقه کارگر را به هم نزدیک کرد.
١١- به بحث اتحادیه بازگردیم. آیا مارکس رفرمیسمی را که امروز در اتحادیهگرایی شاهد هستیم از ابتدا در شکل و سرشت این تشکل میدید که با وسواس و در تهیه اساسنامه از ورود آن به انترناسیونال تلاش میکرد یا این یک بحث تاریخی است و اتحادیه در گذر زمان به شکل امروز درآمد؟
هر دو عاملی که شما گفتید در شکل گیری رفرمیسم موثر بودند و اینها نافی یکدیگر نیستند. هم این گرایش رفرمیستی از ابتدا در اتحادیه ها وجود داشت و هم علل تاریخی آن را به صورت امروزی درآورد. درک توده کارگر از اتحادیهها این بود که آنها قرار است شرایط زندگی شان را بهبود ببخشند. به معنای تاریخی هم اتحادیه ها در واقع به مثابه تشکل های دوران طفولیت طبقه کارگر شکل گرفتند و از ابتدا هم می شد حدس زد که به رفرمیسم درمی غلتند. با این همه، یک امکان و پتانسیل ویژه در آنها وجود داشت که می توانست آنها را به سطح تشکل های ضدسرمایه داری ارتقا دهد. مارکس بر اساس همین امکان بود که اتحادیههای کارگری را مراکز سازمانیابی طبقه کارگر علیه نظام مزدی میدانست. قطعهای به نام «اتحادیههای کارگری: گذشته، حال، آینده» در کتاب «اتحادیه های کارگری» وجود دارد که این نکته را به خوبی نشان میدهد. در بدو امر، اتحادیه ها برای از بین بردن رقابت درونی کارگران با هدف متحدکردن کارگران به وجود آمدند. مارکس، ضمن بیان این ویژگی اتحادیه ها، میگوید همان طور که کمونهای زمان قرون وسطی در شهرها مراکز سازمانیابی بورژوازی علیه فئودالها بودند، اتحادیهها نیز مراکز سازمانیابی کارگران علیه سرمایه داران هستند و علاوه بر مبارزه اقتصادی نقشی فراتر از افزایش دستمزد و پرداختن به امور اقتصادی دارند. او این پتانسیل را در اتحادیه ها دیده بود و تلاش خود را هم برای ارتقای آنها تا سطح تشکل های سرمایه ستیز کرد، اما در نهایت وزنه نیروهای بورژواییِ درون اتحادیه ها چربید و آنها را به تشکل های یکسره رفرمیستی تبدیل کرد.
١٢- با نقد رفرمیسم اتحادیه ای، تشکل جایگزین آن در شرایط تاریخی امروز چه شکلی میتواند داشته باشد؟
مجموعه عواملی که از قرن نوزدهم تاکنون ادامه داشته وضعیت را به نفع ایجاد تشکلی که کارگران در آن فارغ از شقاقها و در جهت کاهش آنها به مبارزه بپردازند تغییر داده است. بی تردید، اوضاع کنونی شکلی دیگر از سازمان یابی کارگران را طلب میکند. شکل کنونیِ سازمان یابی، که همچنان به حیات حاشیه ای اش ادامه می دهد، مبتنی بر شقاقهای حرفهای، جنسیتی، نژادی، ملی و ایدئولوژیک است. وضعیت کنونیِ طبقه کارگر به شکلی نوین از سازمان یابی نیاز دارد. بر اساس تجربهای که تاکنون وجود داشته این شکل میتواند «شورا» باشد. اما این سخن بدان معنی نیست که شکلهای جدیدتری نمیتواند در آینده به وجود آید. مثلا جنبش تسخیر وال استریت شکل جدیدی داشت که پیش از آن مشاهده نشده بود.
١٣- وقتی حتی تشکیل سندیکا و اعتراضهای حداقلی قانونی کارگران مثل اعتصاب برای دستمزد و بهبود شرایط کار در شرایط جامعه ما با مشکل مواجه میشود آیا نباید در ابتدا به مطالبات خودبهخودی کارگران اهمیت داد؟
من این حرف شما را به یک معنا قبول دارم. شرایط بهگونهای است که حتی قانون کار هم دور از دسترس است. من بههیچوجه با رفرم و اصلاحات مخالف نیستم. اگر کورسویی برای اصلاح در زندگی کارگر وجود داشته باشد بدون شک باید آن کار را انجام داد. اگر کارگر بتواند غذای خود را از نان بربری و پنیر به چلوکباب ارتقا دهد حتما باید این کار را بکند. اما اختلاف من با رفرمیسم سندیکالیستی از اینجا به بعد آغاز میشود. آنها که میگویند سندیکا میتواند این کار را انجام دهد در واقع آدرس غلط به کارگران میدهند. من معتقد به اصلاح اوضاع اقتصادی کارگران هستم، اما حتی برای این هدفِ اصلاحی هم سندیکا ظرف مناسبی نیست. وضعیت بهگونهای است که کارگران حتی برای رسیدن به یک رفرم کوچک باید تدارک یک کار گسترده و سنگین را ببینند. تجربه بومیِ خودمان هم نشان میدهد که سندیکا در این مورد ناتوان است. تجربه سندیکای شرکت واحد نشان میدهد سندیکا حتی برای اصلاحات نیز ظرف مناسبی نیست. من حتی گرفتن شیر و کیک از سوی رانندگان شرکت واحد را یک دستاورد میدانم. ولی وقتی سندیکای شرکت واحد حتی قادر به ادامه و پیش برد این روند اصلاحی نشد، به راحتی سرکوب شد و توده کارگران این شرکت هم به حمایت از آن برنخاستند، چرا باید آدرس آن را به کارگران بدهیم؟ آیا همین واقعیت نشان نمی دهد که کارگران حتی برای گرفتن شیر و کیک هم به اتحاد و تشکل نیرومندتری نیاز دارند؟ این نکته در مورد همه مطالبات پایهای طبقه کارگر صادق است. موضوع این است که سندیکا ظرف مناسبی حتی برای تحقق این مطالبات نیست و باید به فکر ظرف قویتری بود.
١۴- اعتراض و تحصن کارگران سنگ معدن بافق به خصوصیسازی بود. نظر شما در قبال موضوع خصوصیسازی چیست؟
یک گرایش قدیمی و در عین حال عقب مانده در چپ ایران وجود دارد که از دولتیکردن در برابر خصوصیسازی دفاع میکند. حزب توده مالکیت دولتی را همان مالکیت اجتماعی میداند. در انقلاب ۵٧ دیدیم که مالکیت میتواند دولتی بشود بی آن که وضع کارگران هیچ تغییر مثبتی بکند. تعداد زیادی از کارخانههای ایران هماکنون زیر نظر نهادهای دولتی هستند و با مدیریت دولتی اداره می شوند، اما وضع کارگران آنها بههیچوجه بهتر از کارگران موسسات خصوصی نیست.
١۵- بالاخره کارگران باید مدافع خصوصی سازی باشند یا بر ضد آن؟
من طرفدار شق سوم هستم. آلترناتیو کارگران باید نه خصوصیسازی نه دولتیسازی بلکه اجتماعی سازی باشد. کارخانهها و به طور کلی موسسات کار و تولید باید توسط شوراهای کارگری اداره شوند.
١٦- ضعف اصلی امروز جنبش کارگری ایران را چه میدانید؟
اکنون یک ضعف مهم طبقه کارگر غفلت از ورود به عرصه سیاست آن هم به صورت مستقل است و الا نزاع اقتصادی این طبقه همیشه وجود داشته و اکنون نیز وجود دارد. تمام اعتراضات کارگری که این روزها صورت میگیرد اعتراض به اوضاع وخیم اقتصادی است. اما شما یک حرکت را نام ببرید که توده کارگران ایرانی مثلا به کشتار مردم غزه اعتراض کرده باشند. مسئله این است که کارگران این گونه فجایع را مساله خود نمیدانند، در حالیکه آنها بیش از هر کس دیگر به طبقه کارگر مربوط اند. چرا طبقه کارگر به بستهشدن فلان روزنامه یا نشریه بیتفاوت است؟ برای این که آن را مساله خودش نمیداند. این ها چیزهایی است که کارگران پیشرو و فعال باید به آن بپردازند. این کارگران باید در پی رفع این نقیصه بزرگ باشند و برای توده کارگر توضیح دهند که مساله آنها فقط افزایش دستمزد نیست. البته این هست، اما مسئله چیزی بیش از آن است. همین ضعف جنبش کارگری بوده که باعث شده کارگران یا در حاشیه رویدادهای سیاسی باقی بمانند یا در این رویدادها شرکت کنند اما نه به صورت مستقل بلکه به شکل آویزان به احزاب بورژوایی.
١٧- چه تجربه تاریخی از تشکل شورایی وجود دارد و خصوصیات و وجه تمایز آن چیست؟
شوراهای زمان انقلاب ۵٧ پله اول این تشکلیابی در ایران بودند و توانستند برای اولینبار از حالت تشکل حرفه های خاص خارج شوند. سال ١٣۵۵ که فضای سیاسی جامعه داشت کم کم باز می شد درکارخانه ها و به خصوص صنعت نفت زمینه شکل گیری «کمیته های اعتصاب» به وجود آمد. با گذشت زمان بین این کمیته ها درکارخانههای مختلف ارتباط برقرار شد. در پاییز ١٣۵٧ اعتصاب بزرگ کارگران شرکت نفت شکل گرفت و تقریباً همزمان با آن ملیونها کارگر در تهران با سازماندهی این کمیته ها به خیابان آمدند و مطالبات رادیکال انحلال ساواک، لغو حکومت نظامی وآزادی زندانیان سیاسی را مطرح کردند. بدین سان، تشکل های کارگری که پیش از آن برای مطالبات پایهای به وجود آمده بودند در سال ١٣۵٧ به صورت تقریبا مستقل وارد پیکار سیاسی با رژیم شاه شدند.این تشکل ها رنگوبوی کارگریِ کاملا مشخصی داشتند. البته ایرادات زیادی هم داشتند و مشخصاً به آن حد از سازمانیابی مستقل از جریانات سیاسی نرسیده بودند که بتوانند روی پای خودشان بایستند. مثلا کارگران اعتصابی شرکت نفت در زمانی که حقوق نمی گرفتند از نظر مالی متکی به بازاریان بودند و برای امرار معاش از کمیته ای در بازار، که در حمایت از کارگران تشکیل شده بود، پول می گرفتند. این بدان معنی بود که بازار تعیین می کرد که اعتصاب کارگران چه طور پیش برود و چه زمانی پایان یابد، و همین طور هم شد. با این همه،کمیته های اعتصاب، که پس از انقلاب به شوراهای کارگری تبدیل شدند، نمونه های جالبی برای ارتقای مطالبات اقتصادی کارگران تا سطح خواست های سیاسی بودند. سندیکا نیز شاغلان یک حرفه را متشکل می کند، اما آنچه شورا را از سندیکا متمایز میکند این است که در اوضاع انقلابی می تواند وارد عرصه سیاست شود، قابلیتی که سندیکا فاقد آن است. وقتی اوضاع انقلابی در سطح جامعه به وجود میآید، شورای کارگری که تا آن زمان در عرصه اقتصاد فعال بوده میتواند به تشکل سیاسی تبدیل شود، سیاست طبقاتی را مطرح کند و در پی کسب قدرت سیاسی باشد. ویژگی دیگر شورا این است که میتواند خط انقلابی را از خط رفرمیستی جدا کند. توده کارگران اغلب افراد تحصیلکرده و قشر پیشروتر طبقه خود را به عنوان نماینده انتخاب می کنند، چراکه آنها آگاهی بیشتری دارند و بهتر می توانند از منافع کارگران دفاع کنند. اما این افراد به این دلیل که معمولا مرفه ترند و وضعیت اقتصادی بهتری دارند ممکن است هنگام تصمیمگیریهای مهم نتوانند از منافع توده های کارگر دفاع کنند و مبارزه آنها را به سازش بکشند. ساختار و مکانیسم شورایی می تواند مانع این امر شود، زیرا در این ساختار و مکانیسم نمایندگان کارگران مدام زیر ذرهبین مجمع عمومی قرار دارند و مرتب از آنها بازخواست می شود. فقط مکانیسم شورایی میتواند تا حد زیادی این خطر و غلتیدن طبقه متوسط به نفع سرمایهداری را منتفی کند. یک مثال اخیر در این مورد اعتصاب کارگران کارخانه نساجی کردستان در دهه ١٣٨٠بود.آنها، هرچند در قالب شورای اسلامی، ولی با مکانیسم شورایی و برگزاری تقرییا روزانه مجمع عمومی توانستند ۵٩ روز اعتصاب کنند. در این مدت، نمایندگان کارگران با کارفرما، وزارت کار و نهادهای دیگر مذاکره میکردند و مدام به مجموع عمومی گزارش میدادند و تمام کارگران کارخانه را، که ۴٠٠ نفر بودند، در جریان مذاکرات خود می گذاشتند، و در انتها نیز در آن اعتصاب خاص مانع تعطیل کارخانه و اخراج کارگران شدند.
١٨- مقدمات تشکلیابی شورایی چیست؟
من معتقدم قبل از تدارک عملی برای ایجاد شوراها باید گفتمان (دیسکورس) سازمان یابی شورایی را مطرح کرد و سر زبان کارگران انداخت. همان گونه که در زمان انقلاب ۵٧ گفتمان ضدامپریالیستی به سخن مسلط جامعه تبدیل شد، الان هم گفتمان سازمانیابی شورایی باید به دغدغه و خواست عموم کارگران بدل شود. اساس و محور این گفتمان باید روی پای خود ایستادنِ طبقه کارگر در مبارزه طبقاتی باشد. تحقق این استراتژی در گرو چند مؤلفه مهم و حیاتی است که در پاسخ به پرسش های پیشین به برخی از آنها اشاره کردم. نخست این که تعریف کارگر به عنوان فروشنده نیروی کار باید به سخن بدیهی توده کارگران تبدیل شود. این تعریف در بخش های پیشرو طبقه کارگر تا حدی جا افتاده است، اما اصلاًکافی نیست و باید تا آن حد گسترش یابد که کارگران خود را از نظر جمعیت اکثریت مطلق جامعه، از نظر تولید آفریننده کل ثروت جامعه و از نظر اداره جامعه برخوردار از توان مدیریت جامعه بدانند. مؤلفه های دیگر گفتمان سازمان یابی شورایی -که توضیح تک تک آنها مجال فراخ تری را می طلبد - عبارت اند از لزوم سراسری شدنِ شوراهای کارگری، دخالت فعال شوراها در عرصه سیاست ضمن ادامه مبارزه برای دست یابی به مطالبات اقتصادی، استقلال شوراها از دولت و تمام احزاب سیاسی و سرانجام تدوین و تصویب منشوری که ضمن طرح چشم انداز ضدسرمایه داری طبقه کارگر نقطه عزیمت فعالیت شوراها را تلاش برای تحقق مطالبات پایه ای کارگران اعلام کند.
برگرفته از روزنامه شرق، چهارشنبه ٧ آبان ١٣٩٣