پیش از آنکه در اوایل سدهی بیستم انیشتین مدعی شود نور از ذراتی تشکیل شده که امروز فوتون مینامیمشان، تصور فیزیکدانان بر آن بود که نور نوعی موج است. ادعای انیشتین بر وجود ذرات کوانتومی که نور را تشکیل میدهند حرفی غریب بود. این ذرات قابل مشاهده نیستند و همین کار را برای او دشوار میکرد. اما این که هیچ کس نمیتواند ذرات کوانتومی را ببیند انیشتین را نگران نمیکرد. او در مقابل گفت: «این که ما بتوانیم چیزی را ببینیم یا نه، بسته به چارچوب نظریای است که در آن قرار داریم؛ این نظریه است که تصمیم میگیرد چه چیزی را ببینیم.»
***
پیش از ورود به بحث میباید تاکید کنم که شکی در بر حق بودن خواست رهایی زنان از شرایط اجتماعی-اقتصادیای که آنان را به بند کشیده ندارم. شکل پدیداری این بندها گاه آنان را در مبارزه کنار مردان قرار میدهد، گاه تنها. اما رفع تمامی اشکال این ستم نیازمند توجه و تلاش روزافزون و سازماندهی پیرامون آنهاست. راه برونرفت از آنها تمایزهای مشخصی دارد؛ در برخی از آنها میتوان از ظرفیتهای قانونی استفاده کرد و یا برای ایجاد آن ظرفیتها تلاش کرد، شاید تغییر روبنای سیاسی پارهای از آنها را رفعورجوع کند، اما واقفیم که رهایی حقیقی زنان همگام با رهایی تمامی ستمدیدگان تنها در تحولی بنیادین که اساس ایجاد ستم را نابود کند محقق میشود. باید آن نظامی را از بین بریم که از بازتولید و ابقای تبعیض میان زن با مرد، سفید با سیاه، کرد با ترک، عرب با فارس، مهاجر افغان با ایرانی منتفع میشود. آنگاه میتوانیم از برابری صحبت کنیم. پیش از آن، باور کنید هرگز در زمین برابری با یکدیگر نخواهیم زیست، هر قدر هم ماده و تبصره نشانمان دهند؛ آفتاب سرمایهداری بر چهرهی تمام ما هیچگاه یکسان نتابیده است.
حرفی در این نیست که مطالبهی حجاب اختیاری، نه مطالبهای "دموکراتیک"، بلکه انسانی است. منازعه آنجا آغاز میشود که افرادی که خود را "چپ" میدانند مبارزه با حجاب (به عنوان نماد مذهب) را انقلابی و دختران انقلاب را در همین بستر "دروازهی انقلاب" مینامند. در واقع نقطهی افتراق آنجایی است که میخواهیم راهی برای گام برداشتن به سمت آن تحول بنیادین ترسیم کنیم و به پرسش اساسیِ پیش روی هر مبارزی علیه جور و ستم موجود در زمانهاش پاسخ دهیم: "چه باید کرد؟". بر آنیم تا نشان دهیم فقدان تحلیل کمونیستی چگونه پراتیک تمام "چپ" را به جای انقلاب به "سرنگونیطلبی" میکاهد؛ چگونه تمام انقلابیگری این "چپ" در تحلیل نهایی تفاوتی با کنش سیاسی نیروهای لیبرالی و صرفا مخالف نظام سیاسی حاکم ندارد؛ آنگاه که به جای مبارزه با ساختارهای حاکم تنها بر ایدئولوژی حاکم مشت میکوبد در حال تزئین جناح چپ بورژوازی است تا ویترینشان پرفریبتر شود.
نشان دهیم عدم درک سازوکار جهانی انباشت سرمایه و برنامههای کلان امپریالیسم برای خاورمیانه و محدود کردن تحلیل سیاسی خود به مرزهای ملی، به سادگی "چپ" را در تاکتیک با بورژوازی پروغرب همسنگر کرده است؛ آنگاه که با سادهدلی میرود تا سبز را سرخ کند، گریلاها را با سلاحهای امریکاییشان کمونارد جا زند و ارتشی خونریز را آزادیبخش مینامد. میخواهیم قاب تصاویر گرفته شده از دختران بیباکی که با گامهایی استوار بر بلندای سکوهای کلانشهر دود و آهن ایستادهاند و یکی از نمادهای قاطع تبعیضشان را بر سر چوب زدهاند کمی فراختر کنیم، آنقدر که توپخانههای تلآویو و اورشلیم را هم در تصویر جا دهیم؛ شاید هول شنیدن صدای آژیرهای پروازممنوع بر فراز ایران و صدور فرمان شلیک موشک به آن کمی آنها را به خودشان آورد تا با مصلوب کردن خود مظلومیتشان را بهانهی ورود پیادهنظام امریکا و متحدانش و کشتار دوبارهی تمامی نیروهای اجتماعیِ مبارز با ستم موجود نکنند، پایین بیایند و این بار در همبستگی با تمامی زحمتکشان و ستمدیدهگان خاورمیانه، قدرت خود را نشان دهند، بگذارند گامهای یکصدای آنان باشد که هراس در دل استثمارگران میافکند.
***
پرسش چیست؟
بیایید تمام آن چیزهایی را که یحتمل حقیقت دارد فراموش کنیم. مثلا فکر کنیم آن دختری که اولین بار بر روی سکوی خیابان انقلاب رفت و روسریِ از قضا "سفید" خود را بر سر چوب زد، صرفاً از روی بخت خوب(یا بد؟) است که "چهارشنبه" روزی این کار را کرده و همین چیزهای کوچک سبب شده تا خانم فرفریِ "آزادیخواهِ "آن سوی آبها که مدتی بود به صورت یواشکی در این راه مبارزه میکرد، از او حمایت کند. اهمیتی هم ندارد که آن خانمِ آن سوی آبی برای پیشبرد این قبیل پروژهها قراردادی ٤٠٠ هزار دلاری از صدای امریکا (رسانهی رسمیِ دولت ایالات متحده) دریافت میکند. اهمیتی ندارد که نسرین ستوده وکالت او را به عهده گرفته و ژیلا بنی یعقوب به استقبال آزادیاش میرود. به واقع هم تفاوتی ندارد که بر دست او دستبند سبز باشد یا سرخ؛ روسری سفید داشته باشد یا چفیهی سرخ فلسطین. او به ستوه آمده است و به مبارزهی مسالمت آمیز و جمعآوری میلیونها امضا دیگر امیدی ندارد. به خیابان انقلاب میرود تا به گمان خود از آنجا با "خط ویژه" و سریع السیر به آزادی برسد. همهاش در چند دقیقه اتفاق میافتد. بالا میرود، روسری را بر چوب میزند و "دوربین" لحظه را ثبت میکند. تصویر به تمام جهان مخابره میشود. برای این کنش چند ثانیه کافی است. پیش از آن اهمیتی ندارد و پس از آن هم دیگر به دلخواست او نیست. اتوبوس حرکت کرده است. حال اگر این "خط ویژه" از خون مردم خاور میانه کشیده شده باشد ، به "آزادی" چه کس یا چه چیز میانجامد؟
احتمالا توافق داریم که این تصویر به تنهایی کامل نیست؛ تکهای است از تصویری جهانی: پازلی که این دختران تکهای از آنند؛ همچون مردم کرد و آوارگان سوری. برای آن که ببینیم مخابرهی این تصویر چه معنای سیاسیای مییابد، باید تمام تکهها را کنار هم بگذاریم تا تصویر کامل شود. بدین منظور بر دو پیشفرض میبایستی توافق داشته باشیم:
***
نخست- نابسندگی قاب تنگ تحلیل تبعیض-محور
فمینیستها بر خلاف آنچه که خود همواره مدعیاند، چندان هم از مهلکهی سیاست به دور نبودهاند. دیپا کومار در مقالهی "فمینیسم امپریالیستی١" نشان میدهد که چطور جریانهای غالب فمینیستی در دوران اروپای استعمارگر، یعنی قرن ١٩، به شکلگیری ایدههای شرق شناسانه بر مبنای "غرب بهتر" کمک کردند و از شرق چهرهای کاملا عقبمانده و نیازمند تمدن والای غربی ترسیم کردند. اینجا بود که دست پر سخاوت غرب برای کمک به جهان توسعه نیافته دراز میشود و در راه این کمک از هیچ خشونتی هم دریغ نمیکند. راه رسیدن به تمدن سخت است، اما او به ما نشانش خواهد داد.
در دوران نئولیبرالیسم اوضاع به گونهی دیگری است. خصوصیسازی با حذف منابع عمومی از فرایندهای بازتولید اجتماعی شکافهایی را به وجود میآورد که سازمانهای مردم نهاد وظیفهی پر کردن آنها را بر دوش دارند ٢. این سازمانهای نیکوکار، با منابع مالی قدرتمندشان، حول سه موضوع زنان، حقوق بشر و محیط زیست تمرکز کردند و هر یک را از دریچهی خود معنا دادند. این ان.جی.او. ها برای سرمایهی غربی دو کارکرد مهم داشتند: نخست- سرمایه در غرب پس از مواجهه با بحران دولتهای رفاه، نیازمند کاهش مخارج عمومی و کوچک کردن دولت بود. بدین طریق نه تنها بار مخارج بدون بازگشتِ فوری از دوش دولت برداشته میشود، بلکه بازار و منابع برای سرمایههای خصوصی آزاد میشود.
اما معضلاتِ اجتماعیِ متعاقب آن را چه کسی رسیدگی میکند؟ "ان.جی.او.". افزون بر این، چرا باید در جستجوی بازار به مرزهای خود محدود بمانیم؟ سرمایه هر جا که بازار (و فرصت ایجاد آن)، مواد خام یا نیروی کار ارزان باشد جاری میشود و مرز نمیشناسد. ورود این سازمانها به جهان سوم زمینه را برای ورود منابع مالیشان مهیا میکند (برای نمونه گشتی بزنید در بارهی کارزار "دختر زیبای افغان" و شرکتهای به نامِ لوازم آرایش که پشتیبان آن بودند). دوم- هر کجا که این سازمانها وارد شدند فعالیت زنان آنجا را در غالب ان.جی.او. سازماندهی کرده و آنها را از مشارکت در جنبشهای اجتماعی دور کردهاند (همچون بر هم زدن انسجان زنان در فلسطین). فعالیت سازمانها مطابق است بر حقوق لیبرالی و سیاست توسعهمحور سرمایهداری. بدیهی بودن اولویت این حقوق نسبت به هر مطالبهی دیگری جالب نیست؟ از چه زمانی بر همه مسلم شد که نقض حقوق دموکراتیک بسیار شنیعتر از نقض حقوق انسانی است؟ این که حداقل حقوق در عموم کشورها (از غرب تا شرق) زیر خط فقر است در مقابل عقب ماندگی "فرهنگی" خاورمیانه از اهمیت چندانی برخوردار نیست؛ به خصوص برای سرمایههای غربی. با انحراف توجه از واقعیتهای ساختاری موجد شرایط، امکان ارائهی راهحلهای فردگرایانه هم فراهم میشود.
دیپا کومار تصویری ارائه میدهد تا بگوید در دورهی جنگهایی که با نام مبارزه علیه ترور صورت گرفتند، شاهد بازسازی دولت-ملتهای غربی در شکل استثماری قدیم آنهاییم و نیز تبدیل جنبشهای اجتماعی به ابزاری برای مداخلات امپریالیستیِ بشردوستانه:
تمرکز سازمانهای غیر دولتی بینالمللی بر حقوق بشر، مسالهی زنان و محیط زیست تصادفی نیست ... با پایان جنگ سرد و تولد دوبارهی بشردوستی به عنوان توجیه مداخلات امپریالیستی در سراسر کشورهای میزبان از عراق تا سومالی و یوگوسلاوی بار دیگر مطرح شد. از همین رهگذر گروههای حقوق بشری سنت بیطرفی در درگیریها را رها کردند و به جای آن مداخلهی نظامی قدرتهای غربی را خواستار شدند و حتی در کنار مهاجم و اشغالگر قرار گرفتند ... کالین پاول در مورد سازمانهای غیر دولتی بشر دوست در افغانستان میگوید: «آنها نیروی ضربتی ما، بخش مهمی از تیم رزمی ما بودند».
در واقع نه تمام زنان از امپریالیسم و استعمار منتفع شدند و نه امپریالیسم و استعمار از آرمان حقیقی رهایی زنان در هیچ کجای جهان نفع نمیبرد. "فمینیسم امپریالیستی" همان طور در خدمت منافع طبقهی حاکم بود که همتای فرن نوزدهمیاش "فمینیسم استعماری". راهکار چیست؟ در جهانی که همه چیز معنای سیاسی دارد چه چیز چراغ راهمان میشود؟ پاسخ ساده است، باید معنای طبقاتی کنشهای سیاسی را دریابیم و "سیاست طبقاتی" را رقم زنیم.
باید آگاهی فمینیستی خود را گسترش دهیم و همزمان آن را با آغازیدن تحلیلی سوسیالیستی-علمی از ستممان دگرسان کنیم. این دو فرایند میبایستی همگام پیش روند- آگاهی فمینیستی "به ذات" به سوسیالیسم منجر نمیشود، بنا هم نیست چنین شود: این دو با یکدیگر همزیست نیستند، باید بر هر دوی آنها اثر گذار باشیم. اگر تنها آگاهی فمینیستی خود را رشد دهیم ... به آگاهی سیاسی دست نمییابیم، بلکه به جریان شوونیسم ملی میان ملتهای جهان سوم، یا رویکرد اکونومیستی میان سازمان های طبقهی کارگر منجر میشود ؛ یعنی نگاه خیرهای که معطوف است به خود و تنها سازوکار درونیِ یک تبعیض را میبیند؛ خیره است به منافع افراد تحت همان تبعیض مشخص.{در مقابل} آگاهی سیاسی عهدهدار {رفع} تمامی شکلهای ستم است.٣
مخلص کلام، بنا دارم بگویم مسالهی زن مسالهای سیاسی است. راه حل آن هم ناگزیر، نتیجهای سیاسی دارد. تا زمانی که تبعیضهای موجود را به شکل جزیرههایی جدا از هم و خود مختار ببینیم، از این هزار تو بیرون نخواهیم رفت. امر تبعیض آمیز حجاب اجباری در تاریخ ایران پس از انقلاب نقش پررنگی داشته است. این روزها که این مساله بار دیگر سویهای رادیکال به خود گرفته است، عدهای انتقاد به این فرم کنش را همارز با اشتباه تاریخی حزب توده در آغازگاه انقلاب ۵٧ قلمداد میکنند. مادامی که تبعیضی مشخص را از سازوکار جامعه جدا کنیم نمیتوانیم تفاوت این دو واقعه را در بستر مشخصشان تبیین کنیم. در واقع ما با ندیدن امر سیاسی پیشاپیش بازندهی نبرد خواهیم بود.
***
دوم- نابسندگی تحلیل محدود به مرزهای ملی
عصر سرمایه، سیاست جهانی را با خود به همراه آورده است؛ چرا که سرمایه جهانی است و انباشت مرز نمیشناسد. عصر قدرتهای سرمایهدارانه، قدرتهای مبتنی بر انباشت، نخستین دوران قدرت جهانی و تاریخ جهانی است. از این روست که نخستین نبردی که تمام قدرتهای جهان را درگیر میکند در سدهی بیستم رخ میدهد و پس از آن هیچ جدالی نیست که خارج از این کلیت باشد. وجه تمایز دوران ما همین است: امروز هر امر سیاسی جهانی است، هر قدر هم در ابتدای امر مسالهای محلی به نظر آید. مسائلی همچون خروج بریتانیا از اتحادیهی اروپا، قدرت گیری ترامپ در امریکا، جنبش سبز، درگیری بر سر مسالهی کُرد، جدال بر سر بازپس گیری سرزمینهای اشغالی فلسطین، جنگهای ناتمام در سوریه، یمن، اکراین، لیبی، افغانستان و تمامی خاور میانه تنها از رهگذر تحلیل وضعیت جهانی است که جایگاه متعین خود را مشخص میکند. با نگریستن از دریچهی تنگ مرزهای سیاسی مشخص، همواره کفایت میکند بگوییم: "کشتار را متوقف کنید! ما به حال تمامی مظلومان جهان اشک می ریزیم! مرگ بر ظالم، مرگ بر استثمارگر، زنده باد سوسیالیسم!"
برای طی نخستین گامها به سوی پاسخ میباید بدانیم در چه جهانی زندگی میکنیم و کدام سازوکار است که ستم و تبعیض موجود بر علیه زن را بازتولید میکند. منظورمان از همان پاسخهای سر راست و یک کلمهای که به نظریهی مارکسیستی نسبتشان میدهند نیست؛ همچون منطق سرمایه، رابطهی ساده و یکطرفهی زیربنا و روبنا و از این دست. پایبندی به این نظریه یعنی توضیح دهیم که اگر بر این باوریم که ستم بر زن در شیوهی تولید سرمایهداری شکل و کارکرد ویژهای به خود گرفته است، چرا در خاور میانه این هیبت را دارد و در آلمان آن شمایل را. در اینجا تمرکز ما بر ابعاد جهانی آن سیاست است.
***
مختصات این جهان به چه شکل است؟
جهان سرمایه همواره بر یک نمط نبوده است. همچون دولتهای رفاه و مردمسالاری که مربوط به دوران شکوفایی سرمایهداری است، خصوصی سازی گسترده، بازپس گیری رفاه از طبقهی کارگر با اعمال سیاستهای "ریاضت اقتصادی" و بیرون راندن آنها از خانههایشان هم روی دیگر سکه است. این دو همواره در پی هم میآیند. در هر برحه از تاریخ سرمایهداری، جریانی بر سرمایهی جهانی مسلط شده که توانسته راهبردهایی مشخص برای تضمین انباشت و غلبه بر موانع خود-گستریاش بیاید.٤ تناقضات درونی سرمایه با عواملی بیرونی گاه شدت میگیرند و بحرانهایی را در برابر انباشت سرمایه رقم میزنند؛ این رابطهی اجتماعی برای حفظ کلیت و بقای خود به هر روشی متوسل میشود۵؛ زمانی هم که نتواند روش برونرفت از بحران را در لباس عقلانیت متعارف بپوشاند با زره خود وارد میشود: فاشیسم.
همان طور که نخستین جنگ جهانی، فروریزی نظم پیشین را به نمایش گذاشت، جنگ جهانی دوم با تخریبهای فراوانی که به بار آورد، آغاز نظم نوینی بود: عصر امریکایی. ایالات متحده که سهم عمدهای در پیروزی متفقین داشت، منابع مالی، نظامی و صنعتی کافی در اختیار داشت تا سرکردگیاش را اعلام کند. اما برای تحکیم پیروزی نظامیِ به دست آمده، نیازمند برنامهای برای حل معضلات جهانِ آن روز هم بود. هماهنگیهای تصویب شده بین دو جنگ جهانی دربارهی نرخ تبدیل ارزها به شکست انجامیده بود و به همین بهانه بود که پس از پایان جنگ، ایالات متحده برای تعیین ساختار و نظم نوین اقتصاد جهانی در سال ١٩۴۴ کنفرانسی تشکیل داد که ۴۴ کشور از قدرتمندان جهان برای اعلام سرسپردگی به سیستم امریکایی در آن حضور داشتند.٦ مهمترین دستاورد آن پشتوانهی طلا برای دلار بود، برای تضمین نرخ تبدیل ارز ثابت. حالا دلار برای باقی کشورها در حکم دارایی تلقی میشود و مبادلات بین کشورها به جای طلا با دلار انجام میشود. سرمایه با تمام نمادهایش جهانی شد و دیگر نیازی به رمزگشایی از آن برای نشاندادن بی-مرزیاش نبود. امریکا در ابعاد مختلف اقتصادی در کشورهای دیگر حضور پیدا کرد و نظارت بر این فعالیتها و تسهیلشان نیازمند شرکتهای به اصطلاح بیکشور بود، در واقع اینها موسساتی بودن که سیستم برتن وودز را عملیاتی میکردند. شرکتهای فراملیتی سهم بزرگی از اقتصاد را بر عهده داشتند. این شرکتها برای تسهیل کارهایشان نهاد فراملیتی هم میطلبند. به این قرار، از پسِ کنفرانس برتن وودز سه نهاد بینالمللی تاسیس شد: صندوق بینالمللی پول (IMF)،بانک جهانی ترمیم و توسعه (IBRD که امروزه با نام بانک جهانی میشناسیمش)، و موافقتنامهی عمومی تعرفه و تجارت (GATT که بعدها به سازمان تجارت جهانی یا WTO تغییر نام یافت).
حال تفاوت جهان امریکایی، با نظم پیشین چیست؟ در سدهی نوزدهم کشورهای اروپایی که سرمایهداری زودتر از باقی جهان در آنها پا گرفته بود، در جستجوی منابع خام، بازار و نیروی کار به گسترش قلمروی خود پرداختند. جنگهایی خونین به پا شد و عمدهی کشورهای افریقا و آسیا میان قدرتهای آن روز تقسیم شد. فرانسه نخست به سال ١٨٣٠ با نبردی خونبار فاتح الجزایر شد، به سال ١٨٨١ تونس را گرفت و در ١٩١٢ مراکش را نیز ملک مطلق خود کرد. همینطور ایتالیا و اسپانیا برای خود مستعمراتی ساختند. در پایان همان سده آلمان و بعدتر امریکا هم به استعمارگران پیوستند. در خلال دوران بین دو جنگ جهانی، نیروهای اجتماعی ضد استعمار و استقلالطلب در افریقا و آسیا شروع به شکلگیری کردند.٧ کشورهای اروپایی برای جنگ از مردم مستعمرات استفاده میکردند و بازگشت همین سربازان پس از جنگ به رشد و تبلیغ جنبشهای ضد استعماری کمک کرد. گرچه این جنبشها از وجود یکدیگر مطلع بودند، اما در هر کشور شکل و تاکتیک ویژهای گرفتند؛ در برخی خشونتآمیز بودند و در باقی مُصر بر مبارزهای همراه با صلح: گرچه از سال ١٨٨۵ "کنگرهی ملی هند" تشکیل شده بود اما در واقع با پیوستن مهاتما گاندی و جواهر لعل نهرو قوت گرفت و در دههی ١٩٢٠ توانست تحرکات تودهای عظیمی راه بیندازد تا نهایتا در ١٩۴٧ استقلالش به رسمیت شناخته شد. هوشی مین، نخست استقلالطلب و بعدتر کمونیست ویتنامی، بنیانگذار "انجمن جوانان انقلابی ویتنام" به سال ١٩٢۵ بود که در ١٩٣٠ به "حزب کمونیست ویتنام" تغییر نام یافت. او تحت تاثیر انقلاب روسیه و تزهای لنین، با تعدادی دیگر از آزادیخواهان مستعمرات فرانسه "اتحادیهی بین مستعمرات" را تشکیل دادند. "
مجمع سواحل متحد طلا" برای آزادی غنا در ١٩۴٧ شکل گرفت. "حزب ملی اندونزی" در ١٩٢٧ به رهبری احمد سوکارنو اعلام موجودیت کرد. جنبش استقلالطلب برمه (امروزه میانمار) به رهبری او نو، پایهگذار اتحاد دانشجویان چپگرا، در ١٩۴٨ پیروز شد. مبارزات ضد استعماری در الجزایر آنچنان با سرکوب خشونت آمیزی مواجه شد که به جنگ الجزایر شهره است، نبردی به درازای ٨ سال (۶٢-١٩۵۴) که به استقلال الجزیره ختم شد. حزب کمونیست یوگوسلاوی به رهبری تیتو در سال ١٩۴۵ موفق به تاسیس جمهوری فدرال سوسیالیستی یوگوسلاوی شد. در مصر هم جمال عبد الناصر که گرایشاتی سوسیالیستی داشت به سال ١٩۵٦ مقاومت جانانهای در برابر فرانسه و بریتانیا کرد. ایران هم در زمان ناصرالدین شاه تا مرز مستعمره شدن پیش رفت، کشاکشی طولانی میان روسیه و انگیس بر سر آن برقرار بود و مبارزاتی بر علیه استعمار در جریان؛ "نهضت تنباکو" و "نبرد جهاد" از مبارزات آن دوران است و بعدتر، مبارزات کارگران شرکت نفت برای ملیسازی نفت و کوتاه کردن دست انگیسها از آن.
افزون بر تمام این مبارزات که امان سرمایهی استعماری را بریده بود، خطر دیگری هم وجود داشت: اتحاد سوسیالیستی جماهیر شوروی؛ قدرتی که از پسِ جنگ اول پدیدار گشته بود. دیدیم که ایدههای سوسیالیستی تا چه حد در جنبشهای ضد استعماری تاثیر گذار بود. آنها طالب استقلال کشورشان بودند، حالا انقلاب روسیه برای این مبارزه افق فراختری ترسیم کرده بود: آنها میتوانستند آزادی خود از یوغ استعمار را به رهایی از بند استثمار پیوند زنند. راه نجات بورژوازی از این مهلکه چه بود؟
آنچه پس از آن رخ داد تفرقه میان نیروهای استقلالطلب بود. در مجموعه مقالاتی با عنوان "کوبانی، نبرد برای رهایی یا غسل تعمید سوسیالیسم"٨ به خوبی تشریح شده که چطور جریانهای آلترناتیو در مقابل نیروهای چپگرا علم شدند تا خطر را دفع کنند. آنها با حمایت تلویحی بورژوازی غرب که خواهان سرکوب چپ بود و حمایت صریح بورژوازی ملی در هر کشور که خواهان استقلال بود، توانستند بازی را بچرخانند. با تاکید بر استعمار، به عنوان یگانه دلیل تمام فقر و درماندگی، بر استثمار پردهی ساتری پوشانده شد و گفتمان بورژوایی به اقشار مختلف سرایت کرد. دشمن مشترک، به یاد سرمایه سرتاسر جهان آورد که علیرغم تفاوتهایشان زبان مشترکی هست که با آن صحبت کنند. چپ را با گلوله، با طناب، با کابل برق و با خون به محاق فرستادند و یکهتاز میدان شدند.
به این اعتبار، نظم امریکایی تمامعیار نمیشد مگر با به رسمیت شناختن استقلال کشورهای استعماری و از بیخ کندن تمامی جنبشهای مترقی موجود در آنها. کشتار بیرحمانهی کمونیستها در اندونزی به سال ١٩٦٠ از نمونههای آن است. نهادهای بینالمللی فرمانروای جهان شده بودند؛ با کمک به قدرت گیری، تثبیت و سپس استقلال بورژوازی ملی این کشورها، از طریق همین نهادها سر سپردگی بورژوازیشان را به نظم جهانی سرمایه، یعنی نظم امریکایی، تضمین میکند. چنین مینمود که دوران صلح امریکایی خلل ناپذیر خواهد بود، اما از آن زمان سرمایه دو دوره شکوفایی را تجربه کرده است که هر کدام پس از یک دوره رکود ناشی از کاهش نرخ عمومی سود بوده است: یکی پس از کنفرانس برتن وودز یعنی از سال ١٩۴۵ بوده است؛ پس از شکستهایی که نصیب مبارزات کارگران در نقاط مختلف دنیا (همچون ژاپن، اروپا و قلمروهای استعماری) شد، شاهد دورهای جهانی سازی تجارت در قالب کاهش تعرفهها و حمایت از تولیدات داخلی و جهانیسازی سرمایه (همانطور که پیشتر گفتیم، حکمرانیِ دلار و نهادهای بینالملللی) بودهایم که سبب احیای سرمایه میشود. این رشد ادامه دارد تا با کاهش نرخ سود در دههی هفتاد اوضاع تغییر میکند. فروپاشی نظام برتن وودز در همین زمان است؛ نیکسون در ١۵ آگوست ١٩٧١ اعلام میکند که توانایی تبدیل دلار به طلا دیگر برقرار نیست. در این دهه آزادسازی تجاری و جریان سرمایه به شدت تضعیف میشوند تا بار دیگر در سالهای دههی ١٩٨٠ است که شاهد دوران طلایی جهانیسازی تجارت و سرمایه بودهایم و از این طریق سرمایه روند صعودی نرخ عمومی سود خود را بازمییابد.
بازگشت بحران انباشت، هر بار بر رویای آرامش بورژوازی خط بطلان میکشد. آغاز سدهی بیست و یکم، پایان حرکت موجی جهانیسازی و رکود است. رکود بزرگ سال ٢٠٠٧، خاتمهی جهانیسازی به سرکردگی امریکا است. امروز سازمان تجارت و بانک جهانی هیچ کدام اعتبار گدشته را ندارند. سرمایه بارها توانسته بود با عواملی همچون صادرات، تجارت و اعتبار با گرایش نزولی نزخ سود مقابله کند. اما این عوامل دیگر از کار افتادهاند، و همین است که هژمونی امپریالیسم امریکا را تهدید میکند. این امر با ظهور قدرتهایی همچون چین، هند و روسیه و نزول نسبی امریکا در مقابل آنهاست که تشدید میشود. این شرایط، رقابتهای تجدید حیات شده، آبستن تنشهای نوینی در سطح بین المللی خواهد بود.
امریکا با جدالهای بسیاری در سرتاسر جهان روبهرو شده است. رقابت بین سرمایهها در اتحاد بین دولتها و سرمایههای غربی هم شکاف ایجاد کرده است. تنشهای موجود در اتحادیه اروپا و خروج بریتانیا، رویاییهای متعدد اتحادیه اروپا با امریکا و تنش میان امریکا و کانادا از یک سو، عروج قدرتهای نوظهور از سوی دیگر و بر اینها اضافه کنید بازآراییهای قدرت در خاور میانه را .٩ به تحقیق میتوان گفت نتیجهی تنشهای موجود در خاورمیانه برای امریکا و افزون بر آن برای بلوکبندی قدرتهای جهانی نقشی تعیین کننده دارد. طی این سالها امریکا استراتژی پیشین خود را که در زمان ریاست جمهوری بوش ایجاد خاورمیانهی دموکراتیک به میانجی حضور مستقیم نیروهای امریکایی در منطقه بوده است با استراتژی نوینی جایگزین کرده است که در زمان ریاست جمهوری اوباما شاهد آن بودیم: واگذاری امور به جنگهای نیابتی، تشویش اوضاع و حمایت غیر مستقیم از نیروهای پروغرب و سرنگونیطلب. امریکا برای بازیابی جایگاهش، همچنان که سرمایه برای بازیابیِ سودش، به هر کنشی دست خواهد زد. جنگهای ناتمام در خاورمیانه، چه با نیروهایی که امریکا تسلیحشان کرده است یا درگیریهای قومیِ از ناکجا سربرآورده میان مردم، تقلای سرکردهای تیر خورده است با همان تمهید لعنتی دیرین: نظامیگری.
***
اینجا خاور میانه است
١٠
در این بستر است که تفاوت بین مبارزه بر علیه حجاب اجباری در جوانی انقلاب ۵٧، زمانی که نظم امریکایی هنوز در اوج بود، و چهل سال پس از آن، نظمی که برای زنده ماندن خود بر همه چیز چنگ میزند، را میتوان توضیح داد. حزب توده با ثانویه خواندن مسالهی زنان و عطف تمام توجه خود به ضدیت با امپریالیسم، از سرمایهای که خود را با اسلام آراسته بود فریب خورد. بر روی تمام نشانهگان آن چشم بست تا به هر قیمتی در مقابل امریکا بایستد. شاید در آن مقطع آنها هم فراموش کردند که مسالهی زن، امری سیاسی است. فراموش نکنیم که چپ در آن زمان در سیاست ایران نقش پر رنگی داشت. آن قدر که با تحلیل اشتباه خود از حزب جمهوری اسلامی و جایگاه سیاسی آن، زیر تابوت انقلاب را گرفت و سنگینی بار نعش آن نهایتاً او را در هم شکست.
امریکای امروز، دیگر آن ایالات متحدهای نیست که برای دفاع از حمله به افغانستان و اجرای "عملیات بلند مدت آزادی" (بخوانید "تضمین بلند مدت استثمار") به تایید شورای عالی امنیت سازمان ملل متحد نیازی ندارد، جرج بوش حتی زحمت دفاع از قانونی بودن این عملیات را هم به طور جدی به خودش نمیدهد، حتی اگر قوانین را هم سازمان ملل متحدِ ایالات متحده وضع کرده باشد؛ امریکایی که با فقدان نیروی نظامی کافی برای پیروزی قطعی در عراق و مخالفت قاطعانهی سازمان ملل، دستور آغاز "عملیات آزادسازی عراق" (بخوانید "عملیات آزاد سازی گردش سرمایه") را صادر کند و نگران مشروعیت خود نباشد. نمیتوان تمام اینها را به پای دیوانگی جرج بوش نوشت، آنگاه که امریکا میگوید "دیپلماسی پاسخگو نیست" یعنی ما فعلا به آن نیازی نداریم. اما دیگر جهان بر همان پاشنه نمیچرخد، حالا امریکا برای ورود نظامی نیازمند بهانههای قدرتمندتر و پشتیبانی بینالمللی است.
اینجاست که گزینهی انقلاب مخملی بر روی میز قرار میگیرد. انقلاب گل سرخ گرجستان در نوامبر ٢٠٠٣ و انقلاب نارنجی اوکراین در نوامبر ٢٠٠۴ نمونههایی موفقیت آمیز بودند که توانستند جنبشهای موجود در آن کشورها را ختم به حاکمیت جناح پروغرب کنند. اما جنبش سبز در ایران شکست خورد؛ همان طور که ارتش "آزاد" سوریه نتوانست کار اسد را به انجام برساند. گمانهزنی دربارهی "فعالیتهای نظامی مشکوک" بهانهی بدی نیست، اما اگر با استناد به نارضایتی عمومی مردم تکمیل شود بهتر است. حالا امریکا بیش از هر زمان دیگری تاکید دارد که گزینهی نظامی برای ایران روی میز است.١١ در چنین جهانی، تصویر مظلومیت دختران این سرزمین به کجا مخابره میشود؟ گویی از قضا حق با خانم علینژاد است که میگوید "دوربین ما، اسلحهی ما"؛ از کوتهبینی ماست که هر دو ضمیر را دارای یک مرجع میدانیم، "ما" ی دوم همان کارفرمای اصلی خبرگزاری صدای امریکا، یعنی کاخ سفید است که انبوهیِ این تصاویر، سوخت موشکهایش را تامین میکند، آنگاه که فرمان "پرواز ممنوع بر فراز ایران "١٢ را صادر کرده است.
***
این تصویری است که هر گونه اعتراضی که گفتمان مشخصی نداشته باشد و در پی ساختن سازمان سیاسیاش نباشد، به جای بر هم زدن آن، ناخواسته تکمیلش میکند. ما هم به محرومیت مضاعف طبقهی کارگر مناطق کرد، بلوچ و عرب نشین شهادت میدهیم و به اعمال تبعیض علیه زنان و ستم دوچندان زنان طبقهی کارگر واقفیم؛ اما چطور میباید برای رهایی مبارزه کنیم بیآنکه بهانهی تهاجم نظامی امپریالیستی شویم؟ تاریخ منطقه ما را از این خواب که شاید حملهی امریکا بد هم نباشد بیدار میکند؛ صرف سرنگونی بنای سیاسی موجود نه گامی رو به جلو در راستای اعتلای مبارزهی طبقاتی، که چندین گام به عقب برمیگرداندمان.
روی سخنم در این بخش با کسانی است که دستکم در نظریه بر این باورند که تنها راه برون رفت از شرایط فلاکتبار حاکم، تغییر بنیادین ساختارهای موجود اقتصادی-سیاسی است؛ مسلم است که این تغییر میبایستی از منظر همانهایی باشد که تمام بار این فلاکت بر دوششان است. و این نیز تنها با انقلابی تمامعیار ممکن میشود. تنها با انقلابی که نظم موجود را از بنیان دگرگون کند میتوانیم به سوی استقرار نظمی نوین گام برداریم. بدون شک در این راه میبایستی به آن گروههایی در جامعه که خود را صرفاً تحت تبعیضی ویژه تعریف میکنند نشان دهیم تنها افق اجتماعی-سیاسیای که در آن امید رهایی کامل از بندهایشان قابل ترسیم است، تحولی است که ساختار مولد آن ستم را از بنیان بر کند.
روی سخنم با آنهایی است که افق مبارزاتیشان انقلابی است تمامعیار که "نظم موجود سرمایه" را بر هم میزند، روشن است کسانی که تحلیلشان همچنان در دوگانهی "نظامهای سرمایهداری متعارف-نامتعارف" و ملازم آن "نظامهای سیاسی/دولتهای دموکراتیک-استبدادی" دور میزند در همین ابتدای امر راهشان جدا شده است. آنها در تاریخ مبهوت ماندهاند و هنوز منتظر شوالیهی انقلابی بورژواییاند تا به یاریشان بیاید، بر خاور میانه "منطق ناب" سرمایه را حاکم کند و "دموکراسی" را به ارمغان آورد. آنها بر این خیالاند که "میتوان ایران، یمن، سوریه، لیبی و تمام خاور میانه را اروپایی کرد" و کسی هم ککش نمیگزد! "اگر هم بورژوازی عقلش نمیرسد که انقلابش در این گوشه از دنیا ناتمام مانده، ما آن را برایش انجام میدهیم!" اما برای سرمایه، اینجا گوشهای از دنیا نیست، قلب تپندهی آن است. خون کارگران خاورمیانه و منابع ارزان آن است که به رگهای سرمایهی جهانی میریزد. سرمایهداری در "جهان سوم" با تمام روبناهای ایدئولوژیکش اتفاقاً متعارفترین و بهجا ترین شکل را در زنجیرهی امپریالیستی به خود گرفته است.
***
کلام آخر
«سبک کار میانجیِ تعینبخش نظریهی انقلابی و پراتیک انقلابی است. به عبارتی، حاملان نظریهی انقلابی به واسطهی سبک کار مشخص خود حاملان آن نظریهی مشخصاند. نمیتوان صاحب نظریهی انقلابی بود، بی آنکه سبک کار و نوع سازماندهی مشخص آن را در اختیار داشت.» ١٣
جالب است که “چپ” در تمام چنین جدلهایی با ارجاع به جملاتی از لنین که به تمامی از بستر تاریخیِ خود انتزاع شدهاند، خیال خود را از بابت تحلیل مشخص شرایط مشخصش راحت میکند. بدون گزافهگویی، با توسل به دگمهای موجود پاسخ همه چیز را در آستین دارد. این بار سخنانی از لنین که تاکید میکند "سوسیال دموکراسی" میباید در طرح مسائل عمومی "دموکراتیک" پیشاهنگ بقیه باشد بر سر زبانهاست. اما جایگاه "سوسیال دموکراسی" در روسیه ١٩٠٠ چه شباهتی به چپ ایران دارد؟ چپ در کجای سیاست عمومی نقش بازی میکند؟ آیا پیگیری مطالبات دموکراتیک همچون اصلی آیینی میباید پیششرط هر جنبش کمونیستیای باشد؟
پیش از آغاز نبرد سوسیال دموکراسی در روسیه بر علیه تزاریسم، جنبشی اجتماعی به وجود آمده بود با نام نارودنیکها که به تبلیغات انقلابی علیه تزار میپرداختند و برای حقوق دهقانان مبارزه میکردند. لنین دو وجه عمدهی آن جریان را بارها و بارها نقد میکند: وجه نخست مربوط است به تحلیل آنها از سرمایهداری خوب (غرب) و سرمایهداری بد (روسیه)؛ نارودنیکها همیشه اوضاع روسیه را با شکل "انگیسی" سرمایه مقایسه میکردند و نه با خصایص اساسی سرمایهداری که در هر کشوری نمودی متفاوت دارد. در مقابل، لنین این صورتبندی از سرمایهی خوب و بد را در قالب تمایزی غیر تاریخی رد میکند و به بررسی علل منطقهای-تاریخی شکل مشخص سرمایهداری در روسیه میپردازد.
وجه دوم دربارهی شیوهی مبارزه است. با وجود هدفِ به ظاهر مشترک، او از نقد روش آنها برای براندازی تزار، یعنی ترور، در نمیگذرد. او بر این باور است علیرغم تاثیر مبارزات آنان در تقویت روحیهی انقلابی جامعهی روسیه، این روش هرگز به سازماندهی انقلابی نمیانجامد.
آنها با آوردن تروریسم در برنامهی خود و دفاع از آن در شکل امروزی آن به عنوان ابزاری برای مبارزهی سیاسی، جدیترین ضربه را به جنبش وارد آورده و به تخریب پیوندهای پایدار میان کار سوسیالیستی و تودهی انقلابی میپردازند. هیچ تضمین و عهد لفظی نمیتواند این واقعیت غیر قابل انکار را رد کند که ... تروریسم، امروز، به این روش که سوسیالیست-روولوسیونرها به آن عمل و از آن دفاع میکنند، به هیچ طریقی با کار در میان تودهها، برای تودهها، یا در کنار تودهها ربطی ندارد ... در عمل این تروریسم چیزی بیش از یک پیکار فردی نیست. روشی که کاملا به وسیلهی تجربهی تاریخ محکوم شده است. [این روش مبارزه، اوهامی مضر به وجود میآورد] که تنها میتوانند ناامیدی زودرس به بار آورند و کار آمادهسازی تودهها را تضعیف کنند. ١۴
منظورم نه آن است که کسی روش ترور را برگزیده است و نه این که ما در جایگاه سوسیال دموکراسی آن روز روسیه قرار داریم. تاکیدم بر اهمیت سبک کار است. فرم و محتوا نمیتوانند از همدیگر مستقل باشند؛ اتفاقا رابطهای دوسویه با یکدیگر دارند. خط سیاسی هر قدر هم صحیح باشد، به تنهایی سازماندهی نمیکند. والتر بنیامین در کتاب "مولف به مثابه تولید کننده" رابطهی دیالکتیکی میان فرم و محتوا را دربارهی یک اثر هنری (به تاسی از برشت) به خوبی تبیین میکند. او در این باره که چه موقع میتوانیم اثری هنری را انقلابی بدانیم، سوای از محتوای انقلابی بر فرم آن تاکید میکند و بر این باور است که اگر فرم درخور نباشد، با وجود محتوای رادیکال، میتواند به سوژهای برای مصرف تبدیل شود، زیرا دستگاه بورژوایی تولید و انتشار، توانایی جذب مقادیر حیرت آوری از درونمایههای انقلابی را داراست. "اثری که گرایش سیاسی صحیح از خود نشان دهد، ضرورتا همهی کیفیات دیگر را از خود نشان خواهد داد ... گرایش یک اثر ادبی فقط زمانی به لحاظ سیاسی صحیح است که همزمان به لحاظ فرم ادبی نیز صحیح باشد".
کنش دختران انقلاب پیشاپیش امکان سازماندهی را از آنان گرفته است. همان طور که آکسیونهای هر سالهی هشتم مارس کمکی به سازماندهی زنان در محل کار و زیست آنان نمیکند؛ حتی اگر فعالین موجود که گرد هم میآیند این بار برای تنوع هم شده، یادی از زنان کارگر و مطالبهی بهبود وضعیت معیشت آنان کنند. سبک کار تغییری نکرده است، همان آکسیون هر ساله است، امسال به رنگی دیگر. حتی آنگاه که پای دفاع از مطالبات بالقوهی زنان کارگر است نیازی به حضور خودشان نیست. به جای آن که همین به اصطلاح فعالین حقوق زنان از محل کار آنان شروع کنند تا امکان سازمانیابی محیا شود و مطالبات از آنجا بیرون آید، خودشان یکراست به خیابان آمدند تا رسانه بقیهی راه سنگلاخی را برایشان هموار کند.
مسالهی بعد، اولویت پیگیری مطالبات است. به یاد دارید که پیشتر پرسیدیم چرا بر همه مبرهن است که آزادی سیاسی بر آزادی اقتصادی اولویت دارد؟ پاسخ ساده است، سرمایه با ایدئولوژیاش بر همهی ما فرمان میراند. قوانین دموکراسی صوری بورژوایی یعنی قوانین حقوق بشر (برابری و حقوق یکسان همهی اعضای جامعهی بورژوایی) برای همه در حکم اموری بدیهیاند. این قوانین به رنگ مذهبی سدهی هفده انگلستان در حکم هدیهای الهی بودند، اما به رنگ ماتریالیستی سدهی ١٨ فرانسه در حکم حقوقی طبیعی که هر عضوی از جامعهی مدنی از بدو تولید دارای آنهاست.١۵ پیگیری این مطالبات راستین برابری خواهانه تنها آنگاه که با افق گستردهتر سیاسی گره بخورد میتواند معنای حقیقیاش را بیاید و خوراک دستگاه عظیم بورژوایی نشود.
اکنون باید بتوانیم توضیح دهیم که چگونه با تمام این اوضاع و احوال امکان پیگیری مبارزهای رهایی بخش بدون چراغ سبز نشان دادن به امپریالیسم به وجود میآید. در ابتدای متن هم تاکید کردیم که در اینجا بحث ما بر سر نوع مطالبه نیست. روشن است که برای پیریزی جنبشی انقلابی نیازمند محتوایی انقلابی هستیم، اما تا آن زمان که پرولتاریا سازمان سیاسی خود را تشکیل نداده است، در انتخاب نوع کنش میباید هوشیار باشیم. با تسلط همهجانبهی بورژوازی بر جامعه، هر کنش ما میتواند متعلق باشد به حزب بزرگ بورژوازی. هر کنش سیاسی ما میتواند به پشتوانهای برای بورژوازی تبدیل شود، حتی اگر محتوایی به ظاهر انقلابی داشته باشد.
کلارا زتکین در تحلیل خود از جنبش بورژوایی زنان در اروپای سدهی بیستم مینویسد:
در فرانسه و آلمان بعضی از پیشتازان آنان به غیر از رهایی زنان، بهسازی شرایط زندگی کارگران زن را طلب میکردند و این نه از نقطه نظر پرولتری ـ طبقاتی، بلکه برای این بود که به نام احساسات رقیق بشر دوستانه «خواهران بیچاره» را از بالا کمک کنند و نه اینکه خواسته باشند آنان را به مبارزهای خود یاریرسان فرا خوانند. در انقلابات فرانسه و آلمان ورود کارگران همچون طبقهای متحد و مبارز به میدان ـ قتل عام ژوئن ۱۸۴۸ پاریس! ـ بورژوازی، این «شهروند شریف» را وحشتزده کرد.
خلاصه کنم، سیاست در مقام پدیدار است و باید بتوانیم معنای طبقاتی آن را دریابیم. هر جریانی تلاش میکند تا از دریچه ی خود جهان را معنا کند، وظیفهی ما هم آن است تا ریشههای طبقاتی جریانهای سیاسی را دریابیم و نسبت آنها را با اعتلای مبارزهی طبقاتی در هر لحظه معنا کنیم. آنگاه است که جایگاه راستین آنها آشکار میشود، نه نامی که بر خود نهادهاند. ضروری است که رمز گشایی از سیاست طبقاتی را فرابگیریم و مسالهی زنان را از آن زاویه بنگریم تا بتوانیم مبارزهای رهاییبخش را رقم زنیم. از یاد نبریم که دگرگونی، اگر بخواهیم پیشبرنده باشد، نیازمند سازماندهی است و کنشهایی از این دست فردی پتانسیلی برای سازماندهی ندارند.
توران فروزنده
__________________________
١. فمینیسم امپریالیستی؛ نویسنده دیپا کومار؛ مترجم ندا رضایی؛ نشر اینترنتی
٢. منظور همین ان.جی.او. هایی است که در دوران "اصلاحات" مثل قارچ از زمین روییدند تا دیگر دولت نگران کودکان بیسوادِ رانده شده از تحصیل غیر رایگان، بیماران محروم از خدمات پزشکی گران قیمت، زنان بی سرپرست و ... نباشد.
٣. میشل؛ ١٩٧١.
۴. گرچه سرمایه جهانی است و از نظمی کلان پیروی میکند، اما به واسطهی رقابت که قانون پیشبرندهی آن است، لاجرم در آن بلوکبندیهایی شکل میگیرد، از هم میپاشند و نوآرایی میشود. گویی در هر جغرافیا و خطهای زبان خود را دارد (همچون نئولیبرالیسم که هم در کشورهایی با حاکمیت مذهبی حکم میراند و هم در کشورهایی سکولار) و بعدتر در هر کشور هم جناحبندیهایی شکل میکیرند که با گویش خاص خود صحبت میکنند (هچون ژیروندنها و ژاکوبنهای دیروز،
اصلاحطلب و اصولگرا یا دموکرات و جمهوریخواه امروز). وظیفهی ماست که نامی که بر خود مینهند را موقتا به کناری نهاده و ساز و کار متعینشان را شناسایی کنیم، منافع و تضادهایشان را، و آنگاه توضیح دهیم چرا این نام را زیبندهی خود یافتهاند. این مهم آنگاه گریزناپذیر است که بورژوازی خود را در لباس "چپ" بپوشاند، در سر او بیندیشد و منافع خود را به پرولتاریا جا زند.
۵. مارکس در پانویسی از کتاب سرمایه به فصلنامهای اقتصادی اشاره میکند که در آن نوشته شده سرمایه از ناآرامی و ستیزهجویی میگریزد و ترسو است. او اضافه میکند که سرمایه از سود بسیار کم متنفر است و با سود کافی بسیار جسور! با ١٠ درصد سود مطمئن میتوان او را در همه جا به کار برد، ٢٠ درصد... بیقراری میآورد، ۵٠ درصد سود به تهور میانجامد، با ١٠٠ درصد آماده میشود تا تمام قانونهای انسانی را لگدمال کند؛ در برابر ٣٠٠ درصد... هیچ جنایتی نیست که از ارتکاب آن رویگردان باشد، حتی اگر احتمال رود که صاحب آن به دار آویخته شود؛ اگر نا آرامی و ستیزه جویی سودآور باشد، به آسانی مشوق هر دوی آنها میشود.
٦. روسیه در کنفرانس حضور یافت، اما نهایتا توفقنامه را نپذیرفت.
٧. "جهان سوم" در حال شکلگیری بود، یعنی موجودیتی که میخواهد "چیزی" شود.
٨. با یک جستجوی ساده در اینترنت میتوانید به این مجموعه دسترسی داشته باشید.
٩. به یاد داشته باشیم که حکومتی که پس از انقلاب ۵٧ بر ایران استقرار مییابد خود را ضد امریکایی معرفی میکند، اما ضد سرمایه هرگز. همچنین به یاد داریم که فروپاشی نظم امریکایی ضرورتاً به معنای مطرح شدن آلترناتیو کمونیستی نخواهد بود؛ مسلم است که در صورت عروج مبارزهی طبقاتی پرولتاریا و سازمانسیاسیاش چنین امکانی وجود دارد.
١٠.عنوان شعری است از حافظ موسوی در دفتر "خرده ریز خاطرهها و شعرهای خاور میانه "
١١. بر این نکته واقفم که این تصویر کامل نیست. بدون توضیح نقش روسیه و نیز هند و چین و ... در معادلات موجود قدرتهای جهانی سرمایه، چنین ادعایی گزاف است، اما برای آن که از موضوع دور نشویم همین قدر کفایت است.
١٢. منظور "منطقهی پرواز ممنوع" است که برای مداخلهی نظامی اعلام میشود؛ از نمونههایش عراق، بوسنی و لیبی است.
١٣. نقد لیبرالیسم کارگری؛خسرو خاک بین؛ نشر اینترنتی.
١۴. چرا سوسیال-دموکراتها میباید اعلام جنگی مصممانه و بیرحمانه بر علیه سوسیال-روولوسیونرها بدهند؛ و. ای. لنین؛ ژوئن ١٩٠٢
١۵. جنبش بورژوایی زنان؛ کلارا زتکین .