افق روشن
www.ofros.com

می‌خواهم تو را دوست بدارم


نزار قبانی                                                                                              چهارشنبه ۱٠ اردیبهشت ۱۳۹۹ - ۲۹ آوریل ۲۰٢٠




«می‌خواهم تو را دوست بدارم»

می‌خواهم تو را دوست بدارم بانوی من
تا سلامتم را بازیابم
و سلامت کلماتم را
و از کمربند آلودگی که بر دلم پیچیده است به‌درآیم
که زمین بی‌تو دروغی‌ست بزرگ
و سیبی‌ست گندیده.

می‌خواهم تو را دوست بدارم
تا به کیش یاسمن برآیم
و آینه، بنفشه را بجاآرم
و از تمدن شعر به دفاع برخیزم
و از کبودی دریا و سبز شدن بیشه‌ها.

می‌خواهم تو را دوست بدارم
تا اطمینان یابم که بیشه‌های نخل در چشمان تو همچنان درسلامت‌اند
و لانه‌های گنجشکان میان نارهای سینه‌ات همچنان در سلامت‌اند
و ماهیان شعر که در خونم شناورند همچنان در سلامت‌اند.

می‌خواهم تو را دوست بدارم
تا از خشک بودنم رها شوم
و از شوری خود و آهکی بودن انگشت‌هایم
و جویبارهایم را باز بیابم
و خوشه‌هایم را و پروانه‌های رنگ‌رنگ‌ام را
و از توانم بر آواز خواندن مطمئن شوم
و از توانم بر گریه کردن...

می‌خواهم تو را دوست دارم بانوی من
در روزگاری که عشق معلول شده است
و زبان معلول و کتاب‌های شعر معلول
نه درختان یارای ایستادن بر پای خود دارند
نه گنجشکان توان که از با‌ل‌های خود بهره ببرند
نه ستاره‌ها می‌توانند بی روادید جابه‌جا شوند.

می‌خواهم تو را دوست بدارم
پیش از آنکه آخرین غزال از غزال‌ها آزادی منقرض شود
و آخرین نامه از نامه‌های دلبخاتگان
و بازپسین چکامه‌ی مکتوب بر زبان تازی بردار شود.

می‌خواهم تو را دوست بدارم
پیش از آنکه دستور العملی فاشیستی صادر شود
که درِ بوستان‌های عشق بسته شود
می‌خواهم با تو یک فنجان قهوه بنوشم
پیش از آنکه قهوه را و فنجان‌ها را مصادره کنند
می‌خواهم با تو دو دقیقه بنشینم پیش از آنکه پلیس مخفی ما را از جا بلند کند
می‌خواهم تو را به‌بر بگیرم
پیش از آنکه دهانم را و بازوانم را بازداشت کنند
می‌خواهم در پیشگاه تو گریه کنم پیش از آنکه بر اشک‌های من گمرکی ببندند.

تو را دوست دارم بانوی من
در مقام دفاع از حق تو زن
در شیهه کشیدن چنان که خود می‌خواهد
و از حق زن در انتخاب شهسوار خود چناکه خود می‌خواهد
و از حق ماهی در شنا کردن چنانکه خود می‌خواهد
و از حق درخت در تغییر برگ‌های خود چناکه خود می‌خواهد
و از حق مردم در تغییر حاکمان خود هرگاه که خود می‌خواهند.

می‌خواهم محبوب من باشی
تا شعر پیروز شود بر تپانچه و صدا خفه کن
و دانش‌آموزان بر گازهای اشک‌آور
و گل‌سرخ بر باتوم پلیس
و کتاب‌خانه‌ها بر کارخانه‌های اسلحه سازی.

همه چیز بانوی من به اغما رفته است
ماهواره بر ماه بدر شاعران پیروز شده‌اند
و رایانه‌ها بر غزلِ غزل‌ها پیشی گرفته‌اند
و بر شعرهای لورکا و مایاکوفسکی و پابلو نرودا.

سقف آسمان بانوی من کوتاه شده است
و ابرهای بلند براسفالت جاده‌ها پرسه می‌زنند
و جمهوری افلاطون و قانون حمورابی و فرمان‌های پیامبران و کلام شاعران
فروتر از سطح دریا آمده است
هم از این رو جادوگران و اخترشناسان و مشایخ صوفیه به من پند داده‌اند که تورا دوست بدارم
تا آسمان قدری بلند شود...

نزار قبانی
ترجمه: موسی اسوار
دکلمه: افشین داورپناه

أریدُ أن أحبّکِ یا سیّدتي
كي أستعيدَ عافيتي
وعافيةَ كلماتي
وأخْرُجَ من حزام التلوُّثِ
الذي يلفُّ قلبي
فالأرضُ بدونكِ
كِذْبَةٌ كبيرَهْ..
وتُفَّاحَةٌ فاسِدَةْ....

أرید أن أحبکِ
حتى أَدْخُلَ في دِينِ الياسمينْ
و أمارس طقوس البنفسج
وأدافعَ عن حضارة الشِّعر...
وزُرقَةِ البَحرْ...
واخْضِرارِ الغاباتْ...

أريدُ أن أحِبَّكِ
حتى أطمئنَّ..
أنَّ غابات النخيل في عينيکِ
لا تزالُ بخيرْ..
و أعشاشُ العصافير بينَ نهدَيکِ
لا تزالُ بخيرُ..
وأسماك الشِعْرِ التي تسْبَحُ في دَمي
لا تزالُ بخيرْ...

أريدُ أن أُحِبَّكِ.. حتى أتخلَّصَ من يَبَاسي.. ومُلُوحتي.. وتَكَلُّسِ أصابعي.. و أستعيدَ جداولي و سنابلي

وفَرَاشاتي الملوَّنَةْ
و أتأکـَدَ مِن قدرتي علی الغناءْ
وقُدرتي على البُكَاءْ...

أريدُ أن أُحِبَّكِ، يا سيِّدتي
في زَمَنٍ..
أصبحَ فيه الحبُّ مُعاقاً..
واللّغَةُ معاقَةْ..
وكُتُبُ الشِعرِ، مُعاقَةْ..
فلا الأشجارُ قادرةٌ على الوقوف على قَدَميْهَا
ولا العصافيرُ قادرةٌ على استعمال أجْنِحَتِهَا.
ولا النجومُ قادرةٌ على التنقُّلْ....
بدون تأشيراتِ الدخولْ...

أريدُ أن أُحبَّكِ..
قبلَ أنْ يَنقرضَ آخِرُ غـَزالٍ
من غُزْلان الحريَّةْ..
وآخِرُ رسالةٍ
من رسائل المُحِبّينْ
وتُشْنَقَ آخرُ قصيدةٍ
مكتوبةٍ باللغة العربيَّةْ...

أُريدُ أن أُحِبَّكِ.. قبل أن يصدرَ مرسومٌ فَاشِسْتيّْ
بإقفال حدائق الحُبّ...
وأريدُ أن أتناوَلَ فنجاناً من القهوةِ معكِ..
قبلَ أنْ يُصادروا البُنَّ... والفناجينْ
وأريدُ أن أجلسَ معكِ.. لدَقيقَتينْ
قبل أن تسحبَ الشرطةُ السريّةُ من تحتنا الكراسي..
وأريدُ أن أعانقَكِ..
قبلَ أن يُلْقُوا القَبْضَ على فَمي.. وذراعيّْ
وأريدُ أن أبكيَ بين يَدَيْكِ
قَبْلَ أن يفرضُوا ضريبةً جمركيةً
على دُمُوعي...

إني أُحبِّكِ ، يا سيدتي
دفاعاً عن حقِّ الفَرَسِ..
في أن تصهلَ كما تشاءْ..
وحقِّ المرأةِ.. في أن تختار فارسَها
كما تشاءْ..
وحقِّ السَمَکةِ... في أن تسبحَ کما تشاءْ
وحق الشَجَرةِ في أن تغيّرَ أوراقها
وحقِّ الشعوب في أن تغيِّر حُكامَها
متى تشاءْ....

أريدُكِ ، أن تكوني حبيبتي
حتى تنتصرَ القصيدةْ...
على المسدَّسِ الكاتِمِ للصوتْ..
وينتصرَ التلاميذْ
علی الغازات المُسيلة للدموعْ
وتنتصرَ الوردةْ..
علی هَراوةِ رجُل البوليسْ
وتنتصر المكتباتْ..
على مصانع الأسلحةْ...

كلُّ شيءٍ يا سيِّدتي
دَخَلَ في (الكُومَا)
فالأقمارُ الصناعيّةْ
إنتصرتْ على قَمَر الشُعَرَاءْ
والحاسباتُ الالكترونيَّةْ
تفوَّقتْ على نشيد الإنشادْ..
و قصائد لورکا... و ماياکوفسکي...
وبابلو نيرودا...

السماءُ يا سيِّدتي، أصبحتْ واطِئَةْ..
والغيومُ العالية..
أصبحتْ تَتَسَكَّعُ على الأَسْفَلتْ..
وجمهوريةُ أفلاطونْ.
وشريعةُ حَمُّورابي.
ووصايا الأنبياءْ.
صارت دون مستوى سَطْح البحرْ
لذلک نَصَحَني السَحَرَةُ و المُنَجِّمونَ
ومشايخُ الطُرُقِ الصُوفِيَّة..
أن أُحِبَّكِ..
حتى ترتفعَ السماءُ قليلاً