توضیح وبلاگ: ترجمه ی فصل اول از کتاب«خودزنده گی نامه نوشتِ» مری جونز Mary Jones از رهبران سرشناش جنبش کارگری آمریکا اکنون ارائه میشود و فصل های بعدی هم به مرور منتشر خواهند شد. همین جا لازم است برای همکاری صمیمانه ی رفیق بهار.ش سپاسگزاری خودمان را اعلام کنیم.
فصل(۱)
سالهای نخست
در سالِ ١٨٣٩ در شهرِ cork ایرلند به دنیا آمدم. مردمِ شهرِ من فقیر بودند. نسلها برایِ آزادیِ ایرلند جنگیده بودند. اکثرِ اقوامِ من در آن کشاکش کشته شدند. پدرم، ریچارد هریس(richard harris) ˓ در سالِ ١٨٣۵ به آمریکا آمد و به محض اینکه شهروندِ آمریکایی شد بهدنبالِ خانوادهاش فرستاد. شغلاش به عنوانِ خدمهیِ ساختوسازِ راهآهن او را به تورنتو در کانادا کشاند. و این جایی بود که من بَرده شدم، اما بهعنوانِ فرزندِ یک شهروندِ آمریکایی. و از بابتِ این شهروندبودن همیشه به خود غَره بودم.
بعد از تمامشدنِ دورهیِ متداولِ مدارس˓ به قصدِ معلمشدن در دانشسرا شرکت کردم. خیاطی را هم همینطور˓ بهطورِ حرفهای آموختم. شغلِ اولام تدریس در یک صومعه واقع در شهرِ Monroe در میشیگان بود. بعدها به شیکاگو آمدم و یک موسسهیِ خیاطی تاسیس کردم. ترجیح میدادم خیاطی کنم و بدوزم تا این که به بچههایِ کوچک ریاست کنم. هرچند که باز به تدریس پرداختم˓ اما اینبار در Memphis ˓Tenessee. در سالِ١٨٦١ در ممفیس ازدواج کردم. همسرم ریختهگرِ آهن بود و یکی از اعضایِ اتحادیهیِ ریختهگرانِ آهن.
در سالِ ١٨٦٧ تبی مسری ممفیس را فراگرفت. قربانیان آن عمدتا فقرا و کارگران بودند. ثروتمندان و مرفهان از شهر گریختند. مدرسهها و کلیساها بسته شد. مردم مجاز نبودند که بدونِ جواز واردِ خانههایِ قربانیان تبِ زرد شوند. فقیرها از عهدهیِ استخدامِ پرستار برنمی آمدند. آن سمتِ خیابان˓ مقابلِ خانهیِ من ۱۰ نفر که از تبِ زرد مرده بودند بهخاک سپرده شده بودند. مردهها احاطهمان کرده بودند. آنها شبانه، بدونِ مراسم و تشریفات سریعا دفن میشدند. تمامِ مدت صدایِ ضجه و زاریهایِ سرسامآور شنیده میشد. چهار بچهیِ کوچکام یکییکی مریض میشدند و میمردند. بدن کوچکشان را میشستم و برایِ تدفین آمادهشان میکردم. شوهرم هم دچارِ تب شد و مُرد. تمامِ شبهایِ غمبار را تنها نشستم. هیچکس سراغام نمیآمد. هیچکس نمیتوانست. خانههایِ دیگر هم بهاندازهیِ خانهیِ من مصیبتزده بودند. تمامِ طولِ روز، تمامِ طولِ شب، صدایِ سایشِ چرخهایِ ارابهیِ مرگ را میشنیدم. بعد از آن که اتحادیه همسرم را به خاک سپرد، مجوزِ پرستاری از مبتلایان را گرفتم و تا ریشهکنشدنِ بیماری آن کار را ادامه دادم.
به شیکاگو برگشتم و با یک شریک خیاطی را شروع کردم. خانهمان در خیابانِ واشنگتن در کنارِ دریاچه بود. برایِ اشرافیانِ شیکاگو کار میکردیم. فرصتِ خیلی مناسبی بود که تجمل و افراط زندهگی آنها را از نزدیک ببینم. اغلب وقتی برایِ اشراف و نجیبزادهگان که در شکوه برساحل زندهگی میکردند، خیاطی میکردم، از قابِ شیشهای پنجرهی بیرون رو نگاه میکردم و فقیرها را میدیدم، بیچارههایی که از سرما میلرزیدند، بیکار و گرسنه، کنارِ دریاچهیِ یخزده سرگردان بودند. مقایسهیِ شرایطِ آنها با آرامشِ گرم آنهایی که برایشان خیاطی میکردم زجرآور بود. حالوروزِ آنها برایِ کارفرماهایِ من هیچ اهمیتی نداشت.
تابستانها هم همینطور، از همان پنجرهها، مادرهایی را میدیدم که از ناحیهیِ زاغههایِ غربِ شهر میآمدند، نوزادها و بچههایِ کوچکشان را خَرکش میکردند تا شاید نفسِ راحتی کنارِ دریاچه بکشند. شبها که اتاقهایِ اجارهای بهطرزِ خفقانآوری گرم بود، شب را در پارکها میخوابیدند. اما ثروتمندان که صدقههایشان را به خیریه داده بودند، به ساحل و کوهستانها میزدند.
در اکتبرِ ١٨٧١، کارگاه و هرچه که داشتیم و نداشتیم در آتشسوزیِ بزرگِ شیکاگو سوخت. آتش هزاراننفر را آواره کرد. ما تمامِ شبوروز بعدش را بدونِ غذا کنارِ رودخانه گذراندیم، اغلب برای خنکشدن تن به آب میزدیم. کلیسایِ قدیمی "سِنتمری" در خیابانِ Wabashبه رویِ آوارهها باز بود، و من تا وقتی که جایی برای ماندن نداشتم آنجا اتراق کردم. در همان حوالی˓ در یک ساختمانِ قدیمیِ خراب شده که در آتشسوزی سوخته بود. شوالیه های کار (knights of labor) نشستهایی برگزار میکردند. شوالیههای کار (knights of labor) تشکیلاتِ کارگریِ آن روزها بود. بعدازظهرها را در نشستهایِ آنها میگذراندم و به سخنرانیهایِ با شکوهشان گوش میکردم. یکشنبهها هم در جنگل جلسات را برگزار میکردیم. آنروزها روزهایِ مبارزهیِ پیروزمندانهیِ کارگران بود، روزهایی که جائی نداشتیم. وقتی که خبری از دبیرهایِ سندیکائی که حقوقِ بالا میگرفتند و با دشمنانِ طبقهیِ کارگر ضیافتها داشتند نبود. آنروزها روزهایِ شهدا و جانباختهگان بود.
و من با جنبشِ کارگری آشنا شدم. فهمیدم که در سالِ ١٨٦۵، بعد از پایانِ جنگِ داخلی، گروهی از مردان در در Louisville در کنتاکی ملاقات کردند. آنها که از شمالوجنوبِ کشور آمدهبودند "آبی ها" و "خاکستری ها"ئی بودند که یک یا دوسالقبل بر سرمسالهیِ بردهداریِ سنتی با هم سر جدال داشتند. آنها مصمم بودند که وقت آن رسیدهاست که باید برایِ مبارزه علیه نوعِ دیگری از بردهداریِ حیوانی، یعنی بردهداریِ صنعتی برنامهای طرح کرد. و این تصمیم بود که منجر به تشکیلِ شوالیههایِ کار شد.
بعد از آتشسوزیِ شیکاگو بیشتروبیشتر مجذوبِ مبارزهیِ کارگری شدم و تصمیم گرفتم که نقش فعالی در تلاشِ کارگران برایِ بهبودیافتنِ شرایطی که تحتِ آن کار و زندهگی میکردند داشته باشم. این بود که عضوی از شوالیههایِ کار شدم.
یکیازاولیناعتصابهایی که یاد دارم در دههیِ هفتاد اتفاق افتاد. کارکنانِ راهآهنِ اوهایو و بالتیمور دستبهاعتصابزدند و مرا هم خواستند. رفتم آنجا.
کلانترِ شهر بهاجبارِ شهردارِ پیتسبورگ، دستهای جنایتکار و بیمسئولیت را بهعنوان نائباش انتخاب کرد. آنها غارتکردند و سوزاندند. یاغیگری و چپاول کردند. اعمالشان را بهحسابِ اعتصابِ کارگران گذاشتند. فرماندار هم نیرویِ نظامی فرستاد.
راهآهنها موفق به تصویبِ قانونی شدند که براساسِ آن خدمهیِ قطار موظفبودند قبل از اعتصاب لوکوموتیوها را به آشیان ببرند. اعتصابکنندهها این قانون را صادقانه اطاعت کردند. تعدادِ زیادی لوکوموتیو درآشیانههایِ پیتزبورگ مستقر شدند.
شبی که طغیان بهراه افتاد رویِ صدها واگنِ بار که بر خطِ راهآهن ایستاده بودند نفت پاشیدند و شعلهورشان کردند و تا آشیانها رویِ ریل حرکتشان دادند. آنجا هم آتش گرفت. بالایِ یکصد لوکوموتیو که به شرکتِ راهآهنِ پنسیلونیا تعلق داشت نابود شد. شبِ ناآرامی بود. شعلهها آسمان را نورانی کردهبودند و به شعلههایِ سوزانِ سرنیزههایِ سربازان تبدیل شدند. اعتصابکنندهگان به شورش و ایجادِ حریق متهم شدند، هرچند که مسَلم بود که آنها نبودند که آتش را برافروختند بلکه مسوولانِ پیتسبورگ با حمایت از اوباش دستبهاینکار زدهبودند، چراکه مدتزمانی بود که در رابطه با امتیازاتِ شهرشان مورد تبعیض قرار میگرفتند.
من اعتصابکنندهگان را شخصا میشناختم. من میدانستم آنها شدیدا با زیرِپاگذاشتنِ قوانین مخالف بودند و هروقت یکی از اعضایشان دستبهخشونتمیزد تنبیه میشد. من میدانستم، همانطور که همه میدانستند که چهکسانی عاملانِ واقعیِ آتشسوزیِ راهآهن بودند. آنجا بود که در اوایلِ شروعِ کارم متوجه شدم که کارگر باید جورِ گناه و اشتباههایِ دیگران را بکِشد.
دراینچندسال شاهدِ آغازِ زندهگیِ صنعتی در آمریکا بودم. همپایِ رشدِ کاخانهها و توسعهیِ راهآهنها، با ذخیرهیِ سرمایه و رشدِ بانکها، قوانینِ ضدِ کارگری هم بیشتر میشد. اعتصابها یکیبعدازدیگری به راه میافتاد. ظلم و جبر آمد و این باور در قلبها و اذهانِ کارگران نشست که قانونگذاران تنها خواستهایِ صنعتگَران را تحقق میبخشند.
ادامه دارد...
برگردانِ: بهار.ش
وبلاگ پروسه - http://process-naghd.blogspot.com
منبع:
www.marxists.org